بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دومین روز زمستان

بیدار شدم. از خستگی نمی توانم از جایم  بلند شوم اما باید بیدار بشوم . لباس بپوشم و بروم جلسه آموزشی. دیشب بعد از دو سال مهمانی گرفتیم و تمام عمه ها و عموهایم با بچه هایشان جمع شده بودیم. همه آمدند خانه بابا و تا خوابیدم ساعت یک بود. در مهمانی فقط حرف داستان من بود و رای دادن و ماجراهای خنده داری که در حین هیجان مسابقه مردمی اتفاق افتاده بود. بالاخره همه فهمیدند در انتخاب داوری سوم شدم و بهم تبریک می گفتند.،انگار یک دریچه بزرگی باز شده. انگار دلم می خواهد بنویسم و بنویسم. دیگر از نوشتن نمی ترسم.،دیشب از خستگی چیزی ننوشتم اما دلم می خواست باز بنویسم و موقع نوشتن در وبلاگ خوابم برد. چطور می شود آدمی اینقدر به کلمات تشنه می شود؟ خیلی عجیب است. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد