بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تنها صداست که می ماند

امروز که دو ر هم جمع شده بودیم و پشت سرمان خورشید رنگ غروب انداخته بود به آسمان و برج میلاد درخشان و روشن می شد، خاطره های خنده داری که تعریف می شد، بلند به خنده ام انداخته بود. چطور می توانم این لحظات را به خاطر بسپرم و توی دلم از عشقی که در صداها و خنده ها بود تا مدتها انرژی بگیرم . سخت است ، به لحظه ای که یکی از این صداها نباشند. من از مرگ می ترسم هنوز. صداها را ضبط کردم . نمی دانم کی وقت بشود بروم گوش بدهم اما دلم می خواهد با خوشی چندباره و چندباره گوشش بدهم و قصه های هر کدام را بنویسم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد