بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است

جملات آخری که بهم گفت را نمی توانم با صدایش برای خودم تکرار کنم. نمی توانم بخوانمش با صدایش. همیشه صدایش برایم پر از تشویق و رو به جلو بودن بود. امید دادن. توانایی و حتی بی تفاوتی اش هم نادیده گرفته می شد. اما چهارشنبه از دستم عصبانی شد و نوشت که تمام. یعنی دیگر تکرار نکنم که چیزی ازش می خواهم چون شرایط خاصی دارد. من درک نکرده ام که او از چه چیزی صحبت می کند چون همیشه کم حرف بوده،  تقریبا هیچی ازش نمی دانم. من در این سن با آدمها نمی دانم باید چه برخوردی داشته باشم؟ دنیای آنها را نادیده می گیرم و نداشتن حس درک کردن خیلی ناگوار است. شیوه های قدیمی دیگر جواب نمی دهد، بعضی آنقدر سخت و درونگرا هستند که باز از شناخت آنها ناتوان می مانی. من خودم را مقصر می دانم چون به انتخابش و انزوایش احترام نگذاشتم و بهش حق می دهم که از دستم عصبانی شود. منم مکالمه را تمام کردم و نوشتم معذرت می خواهم. احساس کردم انزوا نیست آنچه باهاش دست و پنجه نرم می کند، افسردگی است. و من خوب افسردگی را می فهمم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد