بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مربی جون

صبح قبل از اینکه کلاس آنلاینم شروع شود خیلی نوشتم اما آمدم پستش کنم که همه چیز پرید و سیو نشده بود. همه کارهایم را انجام داده ام و دراز کشیده ام روی تخت که بخوابم. حتی مسواکم را زدم. حالا تا بخوابم فقط می خواهم بنویسم یا چیزی بخوانم. صبح یادم است نوشته بودم ، هر شب قبل از اینکه بخوابم یکی از اتفاقاتی که برایم افتاده را تبدیل به یک قصه می کنم. به یک قصه واقعی با چاشنی کمی تخیل و هر جایش را بخواهم عوض می کنم. مثلا از شاگردم، مامانش یا آدمهای اطرافم یا از دخترم و هر کس که چیزی بهم بگوید. مثلا دخترک توی ماشین به مامانم گفت شب نمی خوابه که میااد توی اتاق. می شینه داستان می نویسه. منم برای اینکه حواسشون پرت شود گفتم دارم برای بچه ها قصه می نویسم که باز هم راستش را گفتم.  یکسری دایناسور خل و چل کنار هم جمع کرده ام که قصه بشود. حالا دو تایش را نوشته ام و تا کامل شود خیلی طول خواهد کشید. اما خب این هم یکی از کارهایی است که انجام می دهم. قبل از خواب حتما باید چیزی بنویسم وگرنه خوابم نمی برد. فکر می کنم آن روز، روزم نبوده. چه مرضی گرفته ام. امروز با شاگردانم خیلی بهم خوش گذشت. کوچکترین شاگردانی که تا به حال داشته ام. مخصوصا گروه آخر که امشب حسابی با آرد و روغن خمیر درست کردند و آن را همه جا پاشیدند و خیلی بهشان خوش گذشت. من را مربی صدا می کنند. من را با نام کوچکم صدا می کنند. من را با جون صدا می کنند و هر بار دلم غنج  می رود از شنیدن نامم و صدای آنها. چه لذتی بالاتر از این ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد