بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چرا زدید؟

حالم خوب نیست. خوابم نمی برد. می ترسم صبح بیدار شوم. از روزی که هواپیما افتاد می ترسم. من قبل از ساعت شش چهارشنبه بیدار شده بودم. آن سال لعنتی هر روز باید قبل از بیرون آمدن اخبار را می دیدم. اخبار مهمترین اتفاق آن سال بود. از آلودگی هوا و از بنزین و از هر چه فکر کنی به همه چیز ربط داشت. مدرسه تعطیل می شد. صبح با حال نزار بیدار شده بودم و با دلهره اخبار را که دیدم ، از زدن پایگاه توی دلم رخت می شستند. پیش خودم گفتم جنگ خواهد شد و خاطرات کودکی من در کودکی دخترک باز تکرار خواهد شد. چقدر این روزها همه اش حالم بد می شود. بعد هواپیمای بی گناه که ساقط شده بود تا سه روز اخبار دروغ به خوردمان دادند. و شنبه اش در باغ کتاب حالم بدترین حال ممکن بود. با دوستم قرار داشتیم برای دیدن فیلم با من برقص. بعد در سینما تا شد گریه کردم. برای بی گناهی آن بچه ای که هرگز بدنیا نیامد. برای ری را، برای پریسا، برای امیر، برای آرش و پونه، برای امیرحسین، برای الناز، برای زینب ، برای عباس ، برای 

برای 

برای صد و هفتاد شش نفر پر پر شده، گریه کردم. 

چرا زدید؟ چرا

چرا دومی را زدید؟

با حامد اسماعیلیون گریه کردم. داستانهایش را خواندم و باز گریه کردم. 

برای زمستان ابدیش

برای فیل صورتی ری را...

برای آرزوهای برباد رفته

برای مادران این بچه ها...

آه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد