بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تاریخ فراموش نشدنی

بهم پیام می دهی که سوال پرسیده بودی چی شد که انقلاب کردین؟ و تو آن موقع نوجوان دبیرستانی بودی که معلم وقتی آمده سر کلاس گفته ، بروید در خیابان چه نشستید در کلاس و مدرسه را تعطیل کرده، تو پاشدی با دوستانت به صحرا و گشت و گذار رفتی. و بعد معلمت اوایل انقلاب تسویه شده و از کارش بیکار شده. مثل خیلی ها که اعدام شدند یا فرار کردند یا از خدمت منفصل شدند. بعدها دیده بودیش. و ماجراهای بعد از انقلاب و روزهای بعدش و ما جوانان یاغی که بدون اینکه کاری بکنیم دنبال مقصر می گردیم. دردت از نخواندن تاریخ بود. درد همیشگی من که از تاریخ فراریم. این روزها خودم را مجبور می کنم به دانستن. حداقل با شنیدن پادکست هایی مثل تراژدی یا پادکست هایی که داستان هایی از تاریخ را می گویند. می دانم لازمم است. تو همیشه حرص می خوری چرا تغییر نمی کنم؟  من که می دانم اینها با دروغ این پایه را گذاشته اند. نمی دانم. خودمم هم نمی دانم. بهت می گویم فقط می دانم که دوستت دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد