بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بی دوست زندگانی

از صبح بیدارم و تا الان که دراز کشیده ام، پی کلاسهایم بوده ام و مرتب کردن برنامه های فردا، قرار و مدار با مامانها و کلاسهایم. اما بین همه اینها دیدن دوستم که خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم، رفتم. برایم حرف زد. برایش حرف زدم. خیلی خوب بود، دل هر دویمان باز شد. دلمان می خواست همینطور بی وقفه حرف بزنیم از هر چه که ناراحتمان کرده بود یا ازش خوشحال بودیم. اصلا همین معاشرت کوتاه مدت باعث شد حال هر دویمان خوبتر از قبل باشد. پشت سرت پنجره ای بود که که روی کوه هایش برف نشسته بود. برایم میز خوشگلی چیده بودی که دلم می خواست تا ابد تماشایش کنم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد