بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

جمعه ی نیمه زمستان

وقتی رسیدم خانه بابا لوبیاپلو را درست کرده بود و اوووف چقدر خوشمزه شده بود. صبح وقتی بیدار شدیم به الهام پیام دادم می آیی برویم باغ کتاب. قبل از اینکه مریض شوم قرار بود برویم که نشده بود. الهام بهم زنگ زد بعد از نیم ساعت که من توی راه باغ کتابم. و من شگفت زده از این همه دل به دل راه دارد، تند تند مایه لوبیاپلو را و گوشت را گذاشتم بپزدو صبحانه و چای را گذاشتم و ساعت یک ربع مانده به دوازده راه افتادیم. به خاطر اینکه جمعه بازار پروانه را آورده اند باغ هنر ، باغ کتاب، ورودی خیلی شلوغ بود. تا جای پارک پیدا کنیم و بیاییم توی باغ کتاب دوازده و نیم بود و با الهام همراه شدم. بعد از دوسال الهام را می دیدم. آخرین بار که همدیگر را دیده بودیم هجده دی نود و هشت بود که رفته بودیم جهان با من برقص را ببینیم و همان روز فهمیدم که هواپیمای اوکراین را زده اند.توی سینما خیلی گریه کردم. امروز باغ کتاب شلوغ بود. من بعد از دوسال باغ کتاب را می دیدم. بالاخره کتاب پرنده به پرنده را که لازم داشتم و در سی بوک پیدا نکرده بودم، خریدم.دخترک و مردخانه رفتند قسمت کتابهای کودکان. من و الهام رفتیم باغ هنر. یک جفت گوشواره خریدم که رویش نوشته بود من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگوی و عاشقشم شدم. با هم لابه لای لباسهای رنگی، عتیقه جات، سنگهای قیمتی و شالها و جورابها و ظرف و ظروف سرامیکی چرخیدیم. به هردویمان خیلی خوش گذشت و الهام برای من یک آینه و شانه چوبی هدیه خرید. دخترک کلاس زبان داشت و ما مجبور شدیم زود برگردیم. من شروع کردم به خواندن کتابم. رژ صورتی زدم و گوشواره هایم را انداختم و لاک اکلیلی زدم. غروب جمعه کمی دلگیرم کرد. دلم تنگ شد. دارم پادکست گوش می دهم و می نویسم و می خوانم. بالاترین لذت در همین هاست. مگر نه؟
نظرات 1 + ارسال نظر
سیامک دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 04:52 http://www.kimiyagari.blogsky.com

سلام
همینجوری و خیلی اتفاقی گذرم به وبلاگ شما افتاد. مطالبتون جالبه اما حیف که خوابم میاد و نمیتونم بیشتر از این مطالبتون رو بخونم. اینجا کامنت گذاشتم که دوباره باز بیام بهتون سر بزنم. امیدوارم شمام به ما سر بزنید. عزت زیاد

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد