بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

لبالب از اندوه و غم

خانه بابا ماندم که فردا برویم جایی که برف باشد. این روزها که آخر شب می نشینم پشت لب تاپ کمر و گردنم درد می گیردتا چیزی بنویسم. اما چیز زیادی پیش نمی رود. امیدوارم زودتر این داستان نصفه نیمه تمام شود.همه اش فکر می کنم امروز چهارشنبه است یا پنج شنبه نیست و روز دیگری است. امروز نزدیک پل حافظ ، جلسه داشتم و روزگارم افتاد به آزادی و  از جلوی دانشگاه رد شدم و از چراغ قرمزهای متعدد آزادی به انقلاب و بعد از تمام خیابانهای آشنا روزهای دانشجویی رد شدم. از جلوی تزیینات شهر برای فردا رد شدم. از جلوی پرچمها و برگهای سبز. موتوری ها می پیچیدند جلویم. بعضی از کتابفروشی ها بسته بودند. بعضی از انتشاراتی ها باز بودند. تا برسم به جلسه حس خوبی بود که از گذر در خیابانها داشتم. سلانه با ماشین رسیدم و در جلسه هم با اینکه آموزشی بود خیلی بهم خوش گذشت. با دوستان قدیمی حرف زدیم و بحث کردیم و یاد گرفتیم. باز موقع برگشتن رفتم در حال و هوای میدانی که دوستش دارم و خاطرات عاشقانه ازش دارم. حالا که شب دارد تمام می شود پر از اندوهم و می خواهم فقط بنویسم. بنویسم از داستانی پر از اندوه بی پایان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد