بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزگار خوش

امروز شال و کلاه کردیم و بعد از مدتها زدیم به دل جاده، در راه کتاب می خواندم و به دانه های برف نگاه می کردم که مثل پنبه های کوچک و نرم می باریدند. برای اولین بار رفتم در جاده جدید چالوس. چقدر دلم برای جاده چالوس تنگ شده بود. هوای گرم ماشین دلپذیربود. در کنار هم آرام گرفته بودیم. دخترک بیرون را تماشا می کرد، من کتاب می خواندم و مردخانه رانندگی می کرد. از همان اول باران گرفت. باران شد برف. و بعد دامنه های کوه پر برف بود از هفته های قبل. مه آمده بود پایین بین کوه های عقبی. وقتی از تونل بیرون می آمدیم جوری قشنگ برفها می باریدند در روشنا انگار که روی سرمان قند می سابیدند. دوباره و دوباره تکرار می شد و من هر بار ذوق می کردم. سرجاده دیزین ایستادیم به برف بازی. برف همچنان می بارید. خیلی سرد نبود. باورم نمی شود برای دیدن برف باید از تهران بزنیم بیرون. دخترک گوله های برف را بهمان پرت می کرد. دوتا لیوان چای ریختم. خیلی چسبید. برف روی سر و موها و چشمانم می ریخت. و واقعا این برف سرایستادن نداشت. خیلی سرد نبود. دخترک و مردخانه از بلندی نیمچه کوهی بالا رفتند. سر خوردند و آمدند پایین. دخترک خوشحال بود. من هم حالم خوب بود. 

موقع برگشتن مثل همیشه در جاده چالوس حال تهوع گرفتم. با اینکه وقتی به نسا و گچسر می رسی تا به اتوبان تازه بروی چند تا پیچ هنوز هست . همانها حالم را بد کرد. به خانه که رسیدیم آش رشته ای را که مردخانه درست کرده بود، داغ کردیم و خوردیم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
رهآ شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 21:21 http://Ra-ha.blog.ir

:)
دلم جاده چالوس خواست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد