بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رهاش کن

بهم پیام داد و حالم را پرسید. و گفت به غیر از نوشتن چه؟  خیلی خوشحال شدم که باهام حرف زد . فکر کرده بودم دیگر اصلا حرفی نخواهد زد. حالش باز خوب نبود. هنوز خوب نشده بود. افسردگی جور عجیبی است. جوری که آدم به هیچ چیز قشنگی میل ندارد. نه اینکه خوشش نیاید اما تاریک است. دستش نمی رود چراغ را روشن کند تا از  این تاریکی بیرون بیاید. می نشیند در تاریکی و دلش یک تغییر بزرگ می خواهد. این تغییر رخ نخواهد داد تا نخواهی . و آرام آرام به آن تغییر بزرگ می رسی نه یک شبه. برایش تعریف کردم که نوشته هایم یکی یکی چه بلایی سرشان آمد. گفت ولش کن. و من از این جمله اش که هی تکرار می کرد خوشم آمد. ولشان کن. گفتی حتی اگر یک نفر حرف آدم را بفهمد ارزش دارد. چقدر با این جمله ات حالم خوب شد. دنبال همینم که یک نفر حرفم را بفهمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد