بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بیهودگی

بیدارشدم، باز گریه کردم. سرم درد گرفته. و قلبم فشرده تر و مچاله تر از قبل شده. می خواهم لب تاپ را روشن کنم و بنویسم اما توان ندارم. نمی توانم فکرم را جمع کنم و ادامه داستان هایم را بنویسم و کاملشان کنم و بفرستم. اصلا دلم نمی خواهد هیچ چیزی بنویسم. تمام جانم رفته. خسته ام از این همه بی پناهی. از این همه بی معرفتی . کاش ذره ای معرفت وجود داشت. 

حتی نمی توانم کلمه ای رکیک بگویم. که دلم خنک شود. توانایی ندارم. چقدر همه چیز پوچ و بی معنی است. چقدر همه چیز بیهوده است. نمی خواهم لحظه ای در این دنیای بی معنی باشم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد