بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از مشکلات لاینحل

از صبح گیر دادم به رادیو چهرازی، و دارم تمام اپیزودهایش را گوش می دهم. 

مشکلات ما از آنجا شروع می شود که مردخانه نارگیل خریده و نمی داند چطور پوست بکند. خوب بهش حق می دهم. منم تا به حال از ور پوست کندن به نارگیل فکر نکرده بودم.

و داد می کشم دفعه آخر است در این خانه نارگیل می بینم.

 و او با چاقو و گوشکوب افتاده به جان نارگیل.

دستش را می برد.

خوب شد قرار نبود ما هسته اتم را بشکافیم!!!

همه این چیزها برای یک زندگی مشترک کوفتی لازم است ، مگر نه؟

شبیه تنهایی

حرفهای دیشب تاثیرکرده بود لابد. چیزی بین ما تغییر کرده بود حتما. مردخانه چنان من را می بوسید انگار هزاران سال است کسی را نبوسیده، شاید هم دو هفته ای که من نبودم و پریود بودم و همه چیز درهم و برهم شده بود ، او را کلافه کرده بود. نمی دانم. شاید وقتی بوی تن من را می شنود اینطور موهایم را سفت دور انگشتانش می پیچاند، و بعد تنگ در آغوشم می گیرد و هر چه بخواهم تقلاکنم نمی توانم از دستانش رها شوم. امشب هیچ بویی نمی آمد.،همه چیز سرجایش بود. ما تلاش کردیم که هر دو در لحظه باشیم و آه بکشیم و لذت را درک کنیم. همین چند لحظه بی صدا بودیم. بدون حرف و بدون کلامی ادامه دادیم. در سکوت و تاریکی شب. تنها لحظه ای که هر دو راضی بودیم . بعد از آن همه داد و فریاد سر پیدا کردن آدرس، یا شلختگی ها و نابسامانی ها بالاخره نظم برگشت. و هر دو برای مدت کوتاهی به تعادل رسیدیم.

قهوه صبح بیدارم نگه داشته، دلم می خواهد بخوابم و بیدار نشوم. حداقل دیر بیدار شوم. فردا جمعه تنها روز تعطیل من است انگار.

اما حالا تنهایم. مثل تو. و ازت بی خبرم.


عروسی رفیق قدیمی چه می چسبد

نمی دانم چرا در شادترین لحظات ، گریه ام می گیرد.

وقتی پدرت آمد توی سالن تا روبه روی هم ، دست در دست هم برقصید، اشک توی چشمانم جمع شد. خاطرات این چند سال مثل برق و باد گذشت. وقتی قدمهای پدرت را می دیدی خط لبخندت طوری زیبا بود که دستمال کاغذی بدست نمی دانستم دست بزنم یا اشکهایم را پاک کنم. چقدر زیبا بودی. چه لحظات جادویی قشنگی بود. قلبم از هیجان می خواست بایستد. چطور می شود همه زندگی آدمی به کناری رود و آنِ امشب طور دیگری جلوه کند؟ زیبا رویم تا چشمانت را دیدم بهت فوت کردم تا ابد خوشبخت بمانی. مثل قلبت که چون دانه های برف نرم و سفید و پاک است، در این راه جدیدت همینطور قشنگ قدم برداری و جلو بروی و عاشقانه برقصی و شاد باشی. اشکهایم را پاک کردم ، وقتی گردنت را برای پدرت با ناز می چرخاندی. به لبخند مادرت که قطع نمی شد فوت کردم که چنان مست بود از دیدنت.به همه تان ماشالله می گفتم که دامن سفید امشبت از چشم حسودان دور بماند. گلهای سر شانه ت ، مرواریدهای توی موهای طلاییت، لبخند براقت شیرین و جذاب و قشنگ بود. چه راه طولانی بود تا امشب. چقدر با دخترک روزشماری کردیم و دلمان قنج رفت برای صدای مخملیت که می گفتی چقدر خوب شد آمدی. و آغوشت

اندک جایی برای زیستن، برای عشق ورزیدن، برای تکثر مهربانی. 


شادیت ادامه دار، دانه برفم، لحظه های رنگیت مستدام، 

بیست آبان

۱۴۰۰

تهران بارانی


اوج اختلافات ما موقع رانندگی و پیدا کردن آدرس و عشق بازی در رختخواب است.

و خیلی جاهای دیگر..

پنج شنبه تایم

صبح وقتی بیدار شدم، چشمام بزور باز می شد که بروم در جلسه آنلاین شرکت کنم. لب تاپم را روشن کردم و سلام گفتم و رفتم قهوه بگذارم. کتری را همزمان گذاشتم. جلسه زودتر از آنچه که فکر می کردم تمام شد، من بیشتر حرف زدم. چقدر این روزها در جمع های که احساس راحتی می کنم حرف می زنم. مثل همین معلمهای تازه کار و معلمهای با سابقه. من معلم بودنم را دوست دارم. باورم نمی شود که امسال چقدر انرژی و شادابی را در کارم می بینم. سالهای پیش در مدارس من همیشه به مشکل می خوردم. اصلا حضورم در مدرسه مشکل بود. ها ها. از اینکه هر بار بروم ،نیامده به مدیر و معاون سلام کنم و کلید کلاس  رابگیرم و بعد پاسخگوی مادرهای نامهربان باشم، خسته می شدم. از بچه ها خسته می شدم. از پسرهای شیطان حرف گوش نکن مدرسه نیما یوشیج، چقدر کم می آوردم اما الان عاشق پسرهای شیطان هستم. و جانم برایشان می رود. من همان معلمی هستم که عاشقم می شوند. ها ها. قهوه کار خودش را کرده بود تا با همکارهایی که خیلی نمی شناختمشان شوخی کنم، اول صبحی درباره ریاضی داد  سخن دادم که من یک انصرافی از رشته ریاضی هستم و اما حالا ریاضی را یک پنجره، یک دریچه رو به کائنات می دانم. دخترک هم ریاضی را به نوشتن ترجیح می دهد.

مربای به آماده است. تمام مدتی که در جلسه بودم مربا داشت غل غل می کرد. 

کشک و بادمجان آماده است. دستشویی شسته و تمیز است. 

حالا باید بروم دنبال کارهای رفتن به عروسی. عروسی رفیق قدیمی.

زندگی مگر جز اینهاست؟؟؟

تنم

تنم

تنم

می خواهد و نمی خواهد.

دستها آغوش می خواهد ، بغل گرم و نرم

این سر ، شانه ای می خواهد که رویش آرام بگیرد.

این زندگی شاعرانه ، گوشی می خواهد برای شنیدن.

این قلب ضربان می خواهد.

این فکر ، همیشه جستجو می کند.


در جستجوی ضربانی عاشقانه.

خودخواهی

گریه ام می گیرد. سردم است. دلم دستهایش را نمی خواست. بوی دهانش را نمی خواست. بوی تنش را نمی خواست. دلم بوی ماندگی نمی خواست. دلم این سرما را نمی خواست. دلم بوی خوب و تن تمیز و بدون بو می خواهد.

چطور بعد  از ده سال این را بهش بفهمانم؟ چطور بگویم تمیز باش. دلم می خواهد بمیرم.

دلم خیلی تنگ شده. آنقدر دلتنگم که دلم میخواهد باهات حرف بزنم. بهت پیام بدهم و تو همچنان باهام نخواهی حرفی بزنی. انگار که اصلا من را نمی شناسی. دلم می خواهد بهم پیام می دادی دلم برایت تنگ شده. دلم می خواهد که خوشحال باشم از اینکه ته دلم تو را دوست دارم. اما خوشحال نیستم. دلم گرفته است. داری کتاب می خوانی. می نویسی. می خوابی. شعر می خوانی. می خندی. خوب باش.

من بالاخره دردهایم را طوری مثل همیشه با آمدن روز فراموش می کنم انگار از اول چیزی نبوده. بغض دارم. و از گوشه چشم چپم اشک می ریزد. در تاریکی می خواهم زار بزنم. 

خانه، خانه توست

بعد از دو هفته خانه را تحویل گرفتم. گلهای مریم و داوودی گندیده بودند. خرمالوها داشتند آب می انداختند. خیارها رو به خرابی، به ها لکه ها دار شده بودند. از دسته یخچال چیزی زرد رنگ شره کرده بود. سینک ظرفشویی زرد بود. و زباله ها سرجایشان. وقتی رسیدم دوباره مثل روز آخری که داشتم تمیزکاری می کردم،  شروع کردم به سابیدن، شستن و جابه جا کردن. 

حالا که می نویسم دراز کشیده ام روی کاناپه آبی، 

شمع با بوی اقیانوس را گذاشته ام روی قفسه کنار صدف هایی که از استانبول جمع کرده ام. سه شمع که با موم درست شده را آن ورتر گذاشته ام. می خواهم فردا بعد از بیدار شدن یا نمی دانم بعد از اینکه خسته از عروسی برگشتم بیایم لم بدهم و شمع روشن کنم و بوی اقیانوس بپیچد توی خانه ام و کمی اشک بریزم  از دلتنگی، و پتو را بپیچم دورم. انگار سردم است. به مردخانه گفتم شوفاژها را روشن کند. خانه را بسپر به یک مرد و بعد از چند هفته با حالی نذار تحویل خواهی گرفت. 

خانه قشنگم کاش نزدیکتر بودی، به همه چیز نزدیکتر بودی. به رویاهایم، به کارم، به خانه پدری، به همه جا، اینطوری هر شب می آمدم و شمع روشن می کردم و بوی آبهای شور و مرغ دریایی توی سرم ولوله می کرد. 

ته مانده روز

دارم به خانه برمیگردم. همزمان دارم به داستان ما تمامش می کنیم گوش می دهم. تا اینجای داستان روندی خوب داشت و حالا که عشق قدیمی اش اطلس را در رستوران  دید ، داستان دارد جالبتر می شود. 

خسته ام. به اندازه یک هفته خستگی دارم و هفته های قبل که خستگی ام در نرفته است. فردا صبح  ساعت هشت و نیم یک جلسه آنلاین  دارم و بعدش وقتی کارهایم را انجام بدهم باید برویم عروسی. بعد از دو سال می خواهم بروم عروسی. و عروسی دوست قدیمی . خیلی خوشحالم . امروز که مامان یایا من را دید گفت مبارک است. این هفته همه شاگردها و مادرهایشان از رنگ تازه موهایم می گفتند. خودم کم کم دارم بهشان عادت می کنم. 


در تمنای رویای تو

دوش گرفتم و حالا دراز کشیده ام و فردا آخرین روز کاری این هفته ، سختترین روز کاریم است. در مدرسه که دو نفر حضور دارند و بقیه آنلاین هستند. آخر این چه کلاسی می شود؟ یک شاگردم هم آشنا در آمد. دوست دخترک است. 

به تو فکر می کنم. اما به روی خودم نمی آورم . جلوی خودم را می گیرم. 

خواب دارد من را می‌برد. شانه هایش یخ کرده. باید بروم زیر پتو و تا صبح خواب تو را ببینم.