بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سالگرد

دیدم بابا با دسته گل (انگار که بخواهد برود خواستگاری) و جعبه کیک وارد شد.آخه من نمیرم براش؟ باورم نمی شد گل خریده باشد. تازه کارت گذاشته بود روی گلها برای مامانم با آرزوی سعادت و خوشبختی. و بعد کیک هم رفته از الهیه ۳۳ خریده و رویش گفته بنویسید سالگرد ازدواجمان مبارک. بعد هم نشسته با همان کت و شلوارش که از راه رسیده با کیک و گل و مامان و نوه هایش عکس گرفته در آستانه چهل و دو سال زندگی با مامان.

مگر می شود آدم با بتواند یک زندگی مشترک را چهل و دو ادامه دهد؟

ماشالله بهشان.

آبان ادامه دارد.

رفتم آرشیو آبان سال نود و هشت را خواندم، چقدر افسرده بودم. همان روز که بنزین گران شده بود جمعه بود و ما همه فکر کنم جمع شده بودیم دور هم در سالن. فردایش برف سنگینی بارید. اتوبانها بسته شدند . وقتی به خانه برمیگشتم در تمام شهر آتش بلند بود. سطلها را آتش زده بودند. بانکها و ساختمانها ، از کوچه های پشتی رفتیم. صدای تیراندازی می آمد. فردایش را تعطیل کردند. و از آن روز به بعد وحشت را در تمام وجودم حس می کردم و اتفاقهای بد و بدتر  پشت سر هم افتاد و دیگر ایران، ایران نشد.

روز کتابخوانی

برایت کتاب خواندم. آخر تو همیشه کتاب می خوانی...



برایم کتاب بخوان.

پانزده نوامبر دلگیر و سرد

دوباره وقتی غروب شد، توی ترافیک نشستم و به قسمت آخر گوش دادم. یک ستاره پر رنگ پیدا بود و ماه هم از آلودگی محو و تار شده بود.

خسته ام. می رسم خانه. کسی نیست. می روم زیر دوش. 

ولم کن وسط موهات/ که این دنیا به مو بنده

من هر چه بگویم و بنویسم دیگر برای تو اهمیتی ندارد. می دانم. دارم ادل گوش می دهم. من ادل تپلی را بیشتر دوست داشتم. حالا هر وقت به آهنگهایش گوش می دهم او را همانطور مثل سابق تصور می کنم و رنگ موهایش. ده سال پیش چقدر دوست داشتم رنگ موهایش را داشته باشم. به آرایشگر نشان دادم و گفتم این. خندید و نگاهی بهم انداخت و گفت باید چند بار رنگ کنیم تا روشن شود. و من گفتم باشد. و امروز دختر فسقلی برادرم تا من را دیده ، گفت عمه مامانم موهایش را مثل تو سفید کرده. من گفتم مبارک باشد. می دانم من هر کاری بکنم زیر نظر هستم و از جانب دیگران تکرار می شود. دلیل اصلی من عروسی رفیق قدیمی ام بود وگرنه همان موهای مشکی و سفیدم را دوست داشتم و دوست دارم زودتر دوباره روی سرم ظاهر شود. تا یک ماه دیگر می دانم که ریشه ها بیرون می زنند و تمام می شود. و ممکن است دلم را بزند و بروم موهایم را از ته بتراشم و آن وقت ببینم چه کسی جرات دارد مثل من برود موهایش را از ته بتراشد. 

امروز دوستان قدیمی را بعد از مدتها دیدم. ناهار خوردیم و رفتیم پارک خوارزم که بچه ها بازی کنند و ما هم وراجی کنیم و بخندیم. 

بعد از آن رفتم و رسیدم به کلاسهایم تا بیام دخترک را تحویل بگیرم و بیاییم خانه شده بود هفت و نیم. هر شب من همین ساعت به خانه می رسم. 

فردا یک کلاس جدید دیگر دارم ولنجک با دختر کوچک. صبح می روم خانه ه و بعد از آن دو کلاس در محدوده ولنجک.بعد هم به خانه برمی گردم. 

چقدر انگار زمان زود می گذرد. چهل صفحه از رمان« من منچستر یونایتد را دوست دارم »مهدی یزدانی خرم را خواندم. می خواهم هر روز مقداریش را بخوانم و در گوشی هم مقداری از کتاب موهبت کامل نبودن. 

فقط می خوانم. می خواهم بخوانم و فکر نکنم. اما تا به خودم می آیم فکز می کنم که داری چه می کنی و برایم غم انگیز است. 



با من خیال کن که هم هعاشقان شهر دستی به جام باده و دستی به زلف یار

آخرین بار که این آهنگ را شنیدی کی بود؟ وقتی چترها از کوه نزدیک دماوند فرود می آمدند...

خواب کودکانه

دخترک از خواب پرید . می خواست گریه کند. بغلش کردم. پرسید بابا کو؟ گفتم رفته سر کار. بعد گفت : دیگه نریم خارج. بغلش کردم و بوسیدمش. پنج دقیقه بعد گفت: خواب بد دیدم. میشه دیگه نریم خارج؟

گفتم باشد.

اعتراف

دلم برایت تنگ شده نامهربان من، و این یک اعتراف است.،دلم برای تو که فقط پیامهایم را می بینی و برای حرفهای بیهوده من جوابی نداری. می دانم افتاده ای در جزیره تنهاییت و کسی نیست که بتوانی باهاش حرف بزنی. مثل همان چند ماه پیش. هیچ دوستی کمکت نکرده که ماشینت را نفروشی. غمگینی. از اینکه این درد تمام نمی شود و تا آخر سال درگیرش خواهی بود. از خرداد تا حالا و ادامه دارد. بعضی اتفاقات در زندگی آدم تمام نمی شوند، همیشه دنباله دارند. تاثیرشان تا ابد می ماند. امیدوارم زودتر دردهایت تمام شود. من که کاری جز دعا کردن بلد نیستم. من آدم بد ماجرای احمقانه بینمان بودم. می دانم. اصلا انگار تمام تابستان یک خواب طولانی بود که بعضی جاهایش رویا بود و بعضی جاهایش کابوس های وحشتناک. 

همه ما تنها هستیم. اینکه بخواهم از چیزهایی بنویسم که بدبختی های من چیست مسخره است. از این کار خوشت نمی آید وقتی یک نفر از دردهای خودش بگوید وقتی تو این همه درد داری و من هیچ کدامشان را درک نکرده ام. 

منتظر پایان همه شبهای سیاهم به همین سپیدی صبح. 


پر سر و صدا

صبح موقع رفتن، تمام کلیدها و پریزها را روشن و خاموش می کند، چراغها را روشن می کند، و هزار بار این صدای تق تق خاموش و روشن چراغها را تحمل می کنم، تا برود. وموقع بستن در چند بار دیگر توصیه های آخر را می کند و بعد از سه بار خداحافظی در را می بندد و اگر جواب ندهم آنقدر صدایم می کند تا خداحافظی را بشنود. مجبورم بدون جوهر بگویم خداحافظ. تا برود سر و صداهایش را تحمل می کنم. دستشویی رفتن، چک کردن وسایل کیفش برای هزارمین بار، در آوردن کفش از جاکفشی، اگر خانه پدرم باشیم من بیدار نمی شوم. آنجا همه چیز فرق دارد. شاید هم بیدار شوم اما زود خوابم می برد. اینکه آدم در دو خانه اینقدر راحت بخوابد جای تعجب دارد! من تا جای خوابم عوض شود مشکلات عدیده ای برای به خواب رفتن دارم. 

این هم یکی دیگر از مشکلات زناشویی محسوب می شود. هر کدام ساز خودشان را می زنند. 

من مطمئنم که هیچ زندگی کامل نیست.

سوالهای تمام نشدنی

دراز کشیده ام روی کاناپه آبی و یک آهنگ را گذاشتم روی تکرار . همه کارهایم را تقریبا انجام داده ام. ماشین ظرفها را شسته، وسایلم دم در آماده است ث فردا اگر بخواهم ساعت ده خانه ه باشم باید زود بخوابم که هشت بیدار شوم و راه بیفتم. خمیازه می کشم اما تا خوابم ببرد طول می کشد. تا این گوشی شارژش تمام نشود ول کن نیستم. یا دارم می خوانم یا چیزی می نویسم یا می بینم یا گوش می دهم. سینک را سابیده ام ، گاز را برق انداخته ام. کار هر دفعه ام است. محل کارم را پاکیزه تحویل بدهم و بعد آخر هفته برای تمیز کردن تحویل بگیرم. 

کتاب تازه برای گروه کتابخوانی دوستان صمیمی را شروع کردم. موهبت کامل نبودن. کتابهای روانشناسی را سخت جلو می برم اما مجبورم بخوانم تا فکر نکنم. همکلاسی داستان نویسیم که بهم کتاب فلسفی پیشنهاد داده بخوانم. من سالهاست می خواهم روی قسمت فلسفه ذهنم کار کنم اما موفق نبوده ام. ذهن من سطحی کار می کند. فقط می خواند . چیزهای آسان و ساده را خوب می فهمد. فلسفه همیشه برایم سخت بوده. و ازش فرار کرده ام به جای اینکه باهاش مواجه شوم. 

یخچال را مرتب کرده ام، میوه های شسته و غذاهای آماده در ظرف های دردار. 

مردخانه می گفت غصه ام می شود داری می روی. انگار دارم می روم سفرقندهار. بعد با خودش حساب می کند که من چهار شب و سه روز اینجا هستم و سه شب و چهار روز خانه پدری. روزها که می روم سرکار و علنا خانه نیستم و شبها خسته و کوفته می آیم ، نگاهی به مشق های دخترک می اندازم و دوشی می گیرم و خرده کارهایم را انجام می دهم.

یکی از مصائب این زندگی تکرار مکررات راجع به مسائل پیش پا افتاده روزانه است. مثلا تبلت را زدی به شارژ؟ کی می زنی؟ تا صبح شارژ می شود؟ چرا نزدی؟ کی می زنی؟ کجا زدی؟ کی کلاس می روی؟ چرا کلاس می روی؟ کجا می روی؟ و قص علی هذه...

و من جیغم در می آید که ای بابا تبلت بعد از زدن به برق و شارژ ممطئنا تا صبح شارژ می شود. و همینطور ادامه می دهم تا مکالمه قطع شود.

چرا بدیهیات برای ما حل نمی شود؟؟؟ و خنده دار تر از این هست؟


آیا راست است شما بهایی هستی؟

بعد از شنیدن قسمت دوم پادکست زندگی سانسور شده من:

شبنم طلوعی به خاطر اینکه پدرش بهایی بوده، تاوان سنگینی می دهد. با همه موفقیت هایی که به سختی در تاتر و کارش بدست می آورد اما در سال هشتاد و سه مجبورش می کنند از ایران برود. 

او به سختی روزگار در پاریس را می گذراند تا بالاخره از سایه سیاه افسردگی مهاجرت و ناتوانی معیشت می گذرد و دوباره از نو متولد می شود. 

شنیدن ماجرای زندگی شبنم طلوعی از زبان خودش و با هدایت فهیمه جان بسیار ، شنیدنی است. اینکه چقدر با سالهای مدرسه اش همدردی وجود دارد. چه روزهای تلخی را سپری کرده. و این سوال که آیا راسته که شما بهایی هستی ؟ و ماندن بر سر این مسئله و قبول نکردن سرپوش گذاشتن بر این مسئله برای ادامه زندگی و کار در ایران با همه سختی ها و فشارهایی که بر این زن بوده. 

شنیدنش آدم را به زندگی امیدوار می کند و حقایق بسیاری را برای من روشن کرد. 


دین قرار است آرامش جان و دل انسانها باشد نه دستبند و زنجیری بر روح و روانشان.