بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روز قشنگ

به مریم زنگ زدم، و تصویری با پسرکش حرف زدم. خواهرش آمده بود پیشش. چقدر خوشحال شدند از اینکه بهشان زنگ زدم. همه حرفهایمان به این ختم شد که یک روزی همدیگر را می بینیم. چقدر امید داریم . چقدر توی نگاه هایمان همینقدر شادی و امید بود. 

دخترک برایش نقاشی کشیده بود . چیزی از نوارهای کاغذی و رنگی رنگی  خانه خودشان را کشیده بود. 

مریم از دیدنش خیلی ذوق زده شده بود. 

دلمان به همین لحظه های کوتاه خوش است.

اول هفته

بوی غذا خانه را برداشته، بوی گلابی که توی قیمه ریخته ام، بوی دارچین. بوی کوکو سبزی و پلو. وقتی شروع می کنم به پخت و پز چندتا غذا می پزم. انگار با یک مدل غذا راضی نمی شوم. 

پادکست تراژدی که درباره مرتضی کیوان بود را گوش دادم و چقدر برای ابتهاج غصه خوردم که چه دوست عزیزی را از دست داده و هنوزکه هنوز است برایش شعر می گوید. 

چقدر همه چیز در آبان با دور تند گذشته است. 

زردها بیهوده قرمز نشده اند..

منتظرم کلاسم شروع شود، روی لباس خوابم مانتو پوشیدم با روسری. صبح با سرفه از خواب بیدار شدم. فکر می کنم این دومین یا سومین بار است که در خواب سرفه ام می گیرد و بیدار می شوم. عجیب نیست؟

انگار آب دهانم پریده باشد بیخ گلویم. بعد خواب درهم و برهمی که در حال دیدنش بودم را به یاد می آورم. زندایی بزرگم چند تا جوراب شلواری نشانم می دهد و می گوید این ها را بیست لیر خریدم. داشت گران می گفت . منم گفتم آره باید چانه بزنی قیمتها را می پرانند. و اتوبوس که می خواست ما را ببرد استانبول داشت راه می افتاد. گفتم جا نمانیم. 

قبلش هم خواب مریم را دیدم. آمده بود خانه مان. باورم نمی شد. به دخترک گفتم برو عکسهایی که در این مدت چند سال هی ازشان چاپ کرده ام بیاور. 

یعنی می شود روزی به خانه ام بیاید؟


صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست!

دارم این شعر نیما را با صدای فرهاد گوش می دهم. چقدر قشنگ است. 


روز تولد پسر کوچک من

تولد پسرکش است، پذیرایی کوچکش را ریسه های رنگی کشیده، روی میز را قطار رنگی کوچکی گذاشته که وقتی صبح پسرک کوچک بیدار می شود ذوق زده شود. چندین آبان دیگر باید بگذرد و من در حسرت دیدار تو و پسرت باشم؟ 

نازنینم، دوست هفده سالگیم ، تنها آرزویم دیدار توست. 

عکسهایش را با خوشحالی نگاه می کنم و با خودش ای کاش من آنجا بودم می گویم. 

این پائیز هم گذشت و من تو را ندیدم.

چقدر باهات حرف دارم از ۲۲ خرداد هشتاد و هشت تا الان.

این از دردهای روزهایی است که فراموش نمی شوند. مثل خیلی روزهای دیگر.

لبالب

لب هایت را می خواهم

لب سوز

لب هایت را می خواهم

لب دوز

و چیزی نباشد جز عشق

لب روی لب

لبهایم را بدوزد به لبهایت و بسوزاند تا عمق وجودم...

مصائب در خانه بودن

دراز کشیدم روی تخت اتاق خواب بنفشم، مردخانه آمده کنارم و می گوید: همیشه خانه باش.

بعد اضافه می کند زن که خانه باشد باعث آرامش است. می خندم و می گویم اما وجود مرد در خانه باعث عذاب است. حالا او می خندد. 

بعد می پرسد کی کلاسهایت تمام می شود؟

قدیم که این سوال را می پرسید می گفتم وقتی کرونا تمام شود. اما امشب گفتم هر وقت بمیرم.  

و جدی گفت من دوست ندارم کار کنی. و من گفتم نمی توانم کارم را رها کنم. دوستش دارم. 


کمی گرم شده ام. موهایم هنوز خیس است. 

کوه لباسها جلوی چشمم است. 

فردا صبح کلاس آنلاین دارم و بعد دخترک یوگای آنلاین. 

امروز قهوه نخوردم که شب زود خوابم ببرد. 

دارم به کتاب ما تمامش می کنیم گوش می دهم. 


بر مدار حلزون

وقتی رسیدم گالری ، خلوت بود و هنوز می شد در بین کارهای هنرمندان قدم زد و خیالت راحت باشد. همان وقت طبقه دوم ساختمان گالری سو، با دیوارهای طوسی رنگ و بعضی جاها سفید، کار هاله آویزان بود. این کار از بلژیک، از راه دور رسیده بود و من تمام تلاشم را کردم که امروز عصر جمعه، با همه ی دوری راه خودم را برسانم. تلفنش را گرفتم. باورم نمی شد بردارد و صورت مهربانش روی تلفنم نقش بسته بود. تا من را دید گریه اش گرفت. آه خدای من، اشک هایم را پاک کن دلبندم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود دوست نازنینم. باورش نمی شد که آمده ام. چقدر خوشحال بود. و گریه ناک از فوت داییش . بهش تسلیت گفتم دوباره. گفت هایده جان در راه است. کاش زودتر می رسید من هم می دیدمش.اما من بعد از دیدن ساناز هنوز شش نشده بود زدم بیرون. 

مثل یک شهر عاشقانه بود امروز عصر جمعه. 

شماره هایده را گرفتم اما پاسخ نداد. وقتی برنی گشتیم، از خیابان های شهر که پائیزی شده بود، از روی خاطرات گذشته ام رد می شدیم و باران بر ما می بارید. 

هایده بهم زنگ زد و بهش تسلیت گفتم و آرزو کردم زودتر کنار هاله ببینمش. 


دیدار در یک عصر بارانی

اتفاق شیرین امروز دیدن سین بود وسط گالری ، داشتیم با دخترک از یکی از اتاقها بیرون می آمدیم و دوست قدیمی دانشگاهم را دیدم. و بلند بلند نامش را صدا کردم. محکم بغلش کردم. چقدر بغلش چسبید. همان وسط تند تند حرف زدیم. از کارگاهش که  آمده نزدیک میم. موهایش همان طور فرفری ریخته بود دور صورتش و همان لبخند و همان انرژی. پالتوی سبز رنگ و دستهایش همانطور مهربان بود. دخترک را دید و گفت چقدر بزرگ شده و آخرین بار در گالری ثالث همدیگر را دیده بودیم ، پاییز دوسال پیش. باورم نمی شد. دوسال گذشته بود. چقدر خوشحال بودیم از دیدار اتفاقی. برایش از عروسی دیشب گفتم. عکسها را تند تند دید و بعد ما رفتیم طبقه بالا که کار هاله عزیزم را ببینیم. باز دوباره همانجا کنار کار هاله دیدمش و با هم خداحافظی کردیم.

اتفاق قشنگ جمعه عصر دیدن چیزی که تو را به گذشته های خوب وصل می کند. 

حالم خیلی خوب است.

نمودار و آمار

در آپدیت جدید بلاگ اسکای نمی توانم بازدیدکننده شمار بگذارم. و خود بلاگ اسکای به طرز خیلی ابتدایی و حتی مسخره یک چیزی گذاشته که هیچ چیزش به نظرم درست نیست. 

اگر فرض کنیم درست باشد دیشب بالای سه هزار نفر وبلاگم را دیده اند. یعنی درست است؟ نمی دانم. 

و امروز هم نزدیک پانصد نفر. نمی دانم چقدر آمارش درست است!! 

خلاصه اخبار

الان که خواستم بروم دوش بگیرم فهمیدم تاب لباس خوابم برعکس بوده و دیشب وقتی توی تاریکی پوشیده ام نفهمیده ام، حتی هیچ کس دیگر.خنده ام گرفت.،

در زندگی من دقیقا همه چیز برعکس و وارونه است و کسی نمی فهمد و حتی خودمم گاهی متوجه اش نمی شوم.همه بیست قسسمت رادیو چهرازی را گوش دادم و در بهمن نود و دو خداحافظی کرده بود. حیف شد. 

دوباره رفتم روی طاقچه و کتاب ما تمامش می کنیم. 

هنوز لباسهای شسته شده و خشک شده و لباسهای دیشب که عروسی رفته بودیم را جمع نکرده ام. همه اینها را من باید تنهایی جمع کنم. چه جمعه دلگیر و تاریکی است. آنقدر ابری است که باید چراغ روشن کنم.

عصر می خواهم بعد از خوردن ناهار برویم بیرون. برویم موزه معاصر و گالری سو تا کارهای دوستم که از بلژیک رسیده را تماشا کنم.

شاید دلگیری عصر جمعه را بدون صدای تو بشورد و ببرد.