بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زن توی فیلم خیلی خوشحال بود. کیفش را طوری روی دوشش انداخت انگار خوشبخترین زن روی زمین است. زن بعد از سالها به وصال عشق قدیمی اش رسیده. عشقی که حالا دوباره زنده شده. هم از سمت زن و هم از سمت مرد. 

مرد برای کار به کیش رفته. زن قبل از آن خودش را رسانده. با هم قرار می گذارند و شب هر دو با هم در یک اتاقند. صبح با هم صبحانه را می خورند.

ما در فیلمهای ایرانی قسمت سکس و رمانتیک را نمی بینیم اما با نشانه هایی، با صحنه های کوتاه ، خنده و نگاه ، با کات های یکهویی می فهمیم که چیزی اتفاق افتاده مثلا. 

وقتی شام را با هم می خورند، مرد یکهو قبل از خوردن چای بعد از شامش به سمت اتاقش رفت. و نگاه خندان زن را می بینیم. موقع خرید لباسها، خنده زن، انداختن کیف روی دوشش همه اینها نشان می دهد عشق برای زن برگشته اما چند دقیقه بعد دسیسه مرد نمایان می شود. وقتی همه چیز به نامش شد ، دیگر آن عشق نبود. نقشه ای بود برای به دام انداختن.



قسمت هفتم سریال زخم کاری

اقتباس از رمان بیست زخم کاری ( با نگاهی به مکبث)


۱۴۰۰/۴/۳۰

یکهو ویرم گرفت که کشوهای لباسها را بریزم. البته دو تا چمدان لباس هم داشتم که باید سرجایشان می گذاشتم. دخترک با کمک پدرش هم لباسهایش را مرتب کرد. منم داستان گوش می دادم و آنها که نمی خواستم می گذاشتم کنار. بیشترشان تی شرت ها و بلوزهای سفیدی بودند که لکه هایشان پاک نشده بود. بابا آن دفعه ها از تایلند آورده بود. تی شرت صورتیم که از کیش خریده بودم ،زیر بغلهایش زرد شده بود از بس دوستش داشتم و زیاد می پوشیدمش. بلوز سورمه ای که از السی واکیکی توی حراجی پاساژ ارگ خریده بودم را باز تا کردم و گذاشتم توی کشو چون خیلی دوستش دارم. یک بلوز سورمه ای دیگر با قلبهای ریز که برایم از آلمان آورده بود باز گذاشتم توی کشو. با این حال چندتای دیگر شلوار و تی شرت گذاشتم کنار. سوتین هایی که دیگر نمی پوشیدم. شورتهای که کش هایشان در رفته بود. یکی از مایوهایم که دیگر نمی پوشیدم هم از کشو در آوردم. کاری که هر فصل تازه انجام می دهم و جا برای لباسهای نو باز می کند. حالم را بهتر می کرد. از روسری های نخ کش شده هم دل کندم. دخترک هم پیرهنهای کوتاه شده و شلوارهای سوراخش را گذاشت بیرون.  


لباسها روزگاری را نشانم می دادند که بر من رفته بود.

خوب و بد، شیرین و تلخ، زیبا و زشت. هر چه بود گذشته بود ، 


لباسهای نو می آیند برای زمان حال

نویسنده محبوبم 

عباس معروفی 

همین حالا نوشته بود دارد می رود بیمارستان شریته برلین برای عمل تومور مغزش. نوشته بود اگر زنده بیرون بیاید می آید و می نویسد که چطور این تومور از گلوگاهش رشد کرده و زده به مغزش و به این روز افتاده، و گرنه دخترانش نوشته هایش را چاپ خواهند کرد.

قلبم مچاله شد. سه سال پیش بود که کتابش را برایم امضا کرده و نامم را نوشته بود برایم. و حالا می مانم با این همه آوار درد که از همه جا بر سرم ریخته می شود. چرا هیچ چیزی سر جایش نیست و هیچ کس بدون درد نیست؟


۱۴۰۰/۴/۳۰

بالاخره خانه شان را پیدا می کنم. ساختمانی چند طبقه که روبه رویش نیروگاه برق است. جعبه نیمه سنگین را بغل می زنم و در ماشین را قفل می کنم و می روم آن طرف خیابان. از نگهبانی می پرسم بلوک یک واحد ۱۱۱. بهم می گوید باید بروی جلوتر. از بلوک چهار شروع می شود وقتی از پله ها بالا می روم. جلوی پایم گلدانی پلاستیکی افتاده خاکهایش پخش زمین شده. گیاهی ندارد. هوا گرم است. نسیم می وزد اما خنک نمی شوم. کمی جلوتر یک آدمک صورتی دختر که منم یکی ازش دارم به پشت افتاده روی زمین. خنده ام می گیرد. چه عجیب.

در باز می شود رو به رویم. زنی با ماسک با موهای فر ریز و بلوند و مشکی بلند قاتی پاتی معلوم است که لبخند دارد. پسر کوچکش پشتش پنهان شده، او هم ماسک زده. ماسک بچگانه. اسمش را می دانم . توی گروه مشخصاتش نوشته شده بود. فروردین چهار ساله شده. باهاش حرف می زنم و از لاک خودش بیرون می آید . مامان می گوید چقدر لباسهایتان خوشرنگ است. گلهای روی آفتابگردان روی مانتویم ، روسری زرد، چادر آبی را روی جالباسی می گذارم. می روم دستهایم را بشویم. 

بعد می رویم اتاق پسرک. با هم حرف می زنیم و زود دوست می شویم. مامانش می رود و می آید . پسرک مشغول بازی شده. باهاش حرف می زنم. بازی می کنم. می سازم. خراب می کنم. پدرش هم می رسد. با یک زن دیگر. یک آن فکر می کنم نکند این زن پرستار است. بعد می بینم پسر هم او را با اسم کوچک صدا می کند. بعد صدای خوردن ناهار می آید. زن می آید سر می زند. شربت آلبالویی که برایم آورده ،نخورده ام. تشنه ام اما دلم آب می خواهم نه شربت اما وقتی زن موفرفری ازم می پرسد چیزی لازم دارید رویم نمی شود بگویم آب. 

با پسرک ماشین ساخته ایم و با هم بازی میکنیم. زمان دارد تمام می شود. می گویم با آدمکها خداحافظی کن تا هفته بعد. اصلا دلش نمی خواهد  کمک کند. عزوسکها را بدهد. زن به کمکم می آید. پسرک با ماشین و  آتش نشان فرار می کند. چند دقیقه بعد جلوی درشان آماده ایستاده ام. نگاهم می افتد به عکسهای خانوادگی . زن و مرد با عینک و ریش پروفسوری. بعد زن ، خواهرش را معرفی می کند. هر دو تلاش می کنند که لگوها را پس بگیرند. چند دقیقه هی حرف می زنم از اینکه برای کلاسهایم لازمش دارم و دفعه بعد زود می آیم. اما گوشش بدهکار نیست. مامانش می خواهد بابا را وارد عمل کند. اما بالاخره با خنده و شوخی .. را به من می دهند و من با عجله از آنجا دور می شوم. 



۱۴۰۰/۴/۳۰


رفتم زیر دوش و خودم را با دقت توی آینه دستشویی دیدم. 

موهایم پرپشت است و مثل دوستان بچگی همسالم که غر می زنند موهایشان می ریزند ، نیست.

بعد پوستم را دیدم که این چند روز اینقدر خوب و عالی بود و در گرما و سرما قرمز نشد و کرم ضد آفتاب کافی بود بنشیند روی پوستم. بقول تو صافترین پوست دنیا را دارم. بعد می رسم به پایین تنه. چیزهایی که این چند روز اینها تعریف کرده اند از روابطشان و کارهایی که می کنند ، به پای سکس من نمی رسد. من از جزییات چیزی نگفتم. ولی مقایسه کردم و فهمیدم .


داشته هایم را می نویسم و قدردانش هستم.


۱۴۰۰/۴/۲۶

داشتم باهات حرف می زدم، می گفتی چقدر خوشبختم، چقدر خوب است چیزهایی که دارم،

باران روی سرم دانه دانه می چکید. یک گنجشک آمد نشست جلویم و نوک می زد به خرده های بیسکوییت ها و شیرینی ها. زل زده بودم به گنجشک کوچک که می پرید این طرف و آن طرف.

گوش می دادم به حرفهایت. صدایت توی گوشم می پیچید و خودم شده بودم مثل آن گنجشک . کوچک. دنبال دانه های کوچک خوشحالی. بانشاط. تند و فرز. خوشگل. 



۱۴۰۰/۴/۲۶

تاریخ را گم کرده ام.

مثل خود جدی خشک بی روحم را که در این روزها گم کرده ام. 


دیگر غر نمی زنم.


من واقعا خوشبختم.

تو را دارم. تو راست میگویی.

پنجره را باز کردم. نسیم خنکی می وزد. هوا ابری است. اما نور خورشید می تابد رویم . روی چشمهایم . پرده کنار می رود. نور و سایه باهام بازی می کنند. 

بی فکری و بی خیالی.

انگار من همیشه تنها بوده ام. 

چقدر خوب است.


حتی اگر کمی از حرفهای همسن های خودم ناراحت شوم.


۱۴۰۰/۴/۲۶

نخوابیده ام. از وقتی رفته ام در قطار تا همین الان. چطور می شود که این قدر نخوابم؟  از هیجان این تجربه ناب بعد از ده سال، تنهایی نصفه و نیمه ای که در این چند روز دارم. می روم و می آیم. در خیال خودم رویا می بافم و هر کار دوست داشته باشم می کنم. بلند بلند می خندم و حرفهای سکسی می زنم. هیچ حد و مرزی در استفاده کلمات ندارم. دارم خودم را محک می زنم که تا کجا می توانم پیش بروم. 


باز فرو می روم در ته ته های خودم.


۱۴۰۰/۴/۲۳

چند روز همه چیز را می گذارم کنار، سوار قطار می شوم. از شهرم دور می شوم. در راهروهای قطار چمدانم را می کشم و می رسم به کوپه خالی. در را باز می کنم . دریچه ای تازه باز می شود. زمینها روبه رویم سبز می شوند. چوپان با گوسفندهایش ، گندم ها، ریل ها در هم می دوند. دشت ها می آیند جلوی چشمهایم. بعد جلوتر کوه ها. کوه های خاکستری ، خیره می شوم به راه. ریل و تلق و تلوق قطار. هیجان سفری بدون کسی که ازت چیزی بخواهد. صدایت کند مامان. یا به نام بخواندت. 

می خواهم بروم توی خودم، خودم که به تعریف تو بد نیست، خوب نیست، من چیم ؟ کیم؟ می خواهم چکار کنم؟ چکار کرده ام؟ چه می خواهم؟ 

به خدا الان وقتی ماه را دیدم که با تک ستاره که در قلب آسمان می درخشد قلبم ریخت. چقدر کوچکم. چقدر دوست دارم برای همه دنیا دوست داشتنی و جذاب باشم. چقدر تمام وجودم می تواند از خشم خالی باشد و دوست بدارد. چقدر می توانم از این دریچه همه چیز را رنگی و قشنگ ببینم. وقتی که گفتی چطوری زده بودم کنار، گوشیم افتاده بود صندلی عقب، نمی توانستم در حین رانندگی گوشیم که نمی دانم چطور رفته بود عقب را بر دارم. همان موقع از جلوی یک صحنه تصادف رد شده بودم. ترسیدم. راهنما زدم و در خط های راه راه اتوبان ایستادم. تو بودی.  باید بهت می گفتم که من به همین زندگی که آرام آرام و سلانه سلانه جلو می رود، راضیم. به همین ها قانعم که بعد از سالها بدستش آورده ام. بهت می گفتم که دوست داشتن تو ، نیروی من برای جلو رفتن است. 

قطار تکانم می دهد. تکانهایی ممتد و یکنواخت که نمی گذارد بخوابم. آمده ام نخوابم. آمده ام بیدار باشم. 



۱۴۰۰/۴/۲۳