بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب تا صبح خوابهای عجیبی دیدم اما چیزی که یادم مانده ، قفل شدن دندانهایم بود. نمی دانم خواب بود یا واقعیت اما دندانهایم در هم گره می خورد و بهم می چسبید. 

شاید به خاطر آزار دیدار دیشب ، حرفهای تکراری و فرسایشی و طاقت فرسایش بود که این طور در خواب آزاردهنده شد . 


۱۴۰۰/۴/۲۲

خوابم نمی برد. من برای نوشتن احتیاج دارم به زمان حال. و دخترکم در زمان حال زندگی می کند. حواسش به من است. ظرفهای نشسته و جمع و جور نکرده را مرتب می کند. او در زمان حال زندگی می کند . حتی در تمرین جمله سازی از زمان حال استفاده می کند. می کند. می خورد. می ریزد. نمی تواند بنویسد : بود. بوده است. شد. شده است. برای او همه چیز همین حالا اتفاق می افتد. در دنیای خودش می چرخد و رقصد. در دنیای خودش با شرورها می جنگد و ملکه همه می شود. او ادای من را در می آورد. کفش روفرشی می پوشد. پیراهن می پوشد و دوست دارد مثل من باشد می می هایش. دخترکم دارد هفت ساله می شود. 

ای هفت سالگی 

ای لحظه شگرف عزیمت

بعد از تو 

هر چه رفت 

در انبوهی از جنون و جهالت رفت...


قرار بود وقتی من چهل بشوم تو هم هفت ساله شوی.

چند روز دیگر تو در دنیای خودت می رسی به نقطه بلوغ و من 

شاید در دنیای خودم رسیده باشم به نقطه اوج.


آن شب که خواب دیدم مرده ام 

نگفتم که تو من را برگرداندی به زمین

دستانت را یکهو دورم حلقه کردی

وقتی در اوج بودم و داشتم می رفتم بالاتر و کهکشان توی چشمانم بود

من را برگرداندی.

نگذاشتی بروم.

انگار هنوز باید باشم.

فقط برای تو و به خاطر تو.



۱۴۰۰/۴/۱۲

دم دمای صبح وقتی یکهو بعد از دیدن فیلم غزل مسعود کیمیایی خوابم برد، 

خواب عجیبی دیدم. 

انگار جانم جدا شد و من از زمین کنده شدم. احساس کردم که مرده ام. با زمین بای بای می کردم و می گفتم خداحافظ با همان سرعتی که توی فیلمها ارواح بالا می روند، بالا می رفتم. بعد دستم را گذاشتم روی قلبم و با دیدن منظره ای که می دیدم گفتم آخ قلبم. ستاره ها و کهکشان، آسمان و همه هستی در برابرم بود. و من چنان مست شدم از دیدن چنین صحنه ای عجیب. باورم نمی شد. آرزویم بود. اما یاد خودم افتادم و ترسیدم. و به جسمم برگشتم. 

و خوابم تمام شد. و همه آن شکوه یکهو خاموش شد. 

بیدار که شدم حس کردم شاید قرار بوده مرگ را امتحان کنم من که این قدر از مرگ می ترسم و آن چنان  هم ترسناک نبود.



۱۴۰۰/۴/۱۰

از صدای باد بیدار شدم.

باد بی سامان لابه لای شاخه های تبریزی ها و گردو می پیچد و مثل اینکه دانه های باران رویشان می ریزد. با این همه ابر که روشنایی ماه را گرفته است، با این همه باد 

بارانی نیست.


۱۴۰۰/۴/۱۰

دارم از خستگی می میرم. فقط دارم از خودم کار می کشم. سه ساعت فقط با بابا رفتیم دکتر چشم، می خواست ببیند چرا چشمهایش می سوزد، من را نشاند توی ماشینش ، دوبله ، خودش رفت نوبت گرفت. من زیر باد کولر هی کتاب خواندم. صفحه به صفحه جلو رفتم. هی می خواستم زنگ بزنم به تو اما دوباره خودم را مشغول کتاب می کردم. رسیدم به صفحه صد و پنج. آن وقت بابا رسید با شامپوی شستشوی چشم و قطره و پماد. تنم خورد و خمیر شده بود. 

امروز اون وسط ها که از کلاس آمدم و نرفته بودم دکتر نوزاد خوشبوی این روزهایم را بغل زده بودم و توی بغلم هی قان و قون می کرد. دلم برایش ضعف می رفت. نی نی کوچک عمه توی بغلم خوابیده بود. آرام تکانش می دادم. 

و فقط لحظات نجات دهنده ام بود.



۱۴۰۰/۴/۹

عصر اولین کنکور یادم نیست. رفتم شهربازی یا چی. یادم آمد. هجده تیر بود. جمهوری را بسته بودند. خیابان پر بود از موتوری. آن موقع نفهمیدم چه خبر بوده. اما فردایش کنکور داشتم. مثلا خیلی خوانده بودم. خرخوانی الکی که در رشته ریاضی بدرد نمی خورد. آن موقع هنوز اینقدر کانون قلمچی مد نبود. من کلاس کنکور نرفته بودم. هر چه بود از مدرسه غیرانتفاعیم بود و خودم. یادم نیست کجا افتادم. مدرسه ای بزرگ یا دانشگاهی دور. در شهران یا شهرآرا که همیشه این دو تا را با هم قاطی می کنم هنوز. ظهر که کنکور تمام شد من گم شده بودم. می خواستم یک جوری خودم را برسانم زیر پل گیشا. باید برمی گشتم شهرک . تفتیده و عرق کرده در خیابان ها پیاده راه می رفتم و می پرسیدم.


کنکور دوم خیلی فرق داشت. شش سال گذشته بود . کلاس کنکور رفته بودم. خیلی تلاش کرده بودم و رشته ای جدید را برای خودم به سختی اما با علاقه درونی کرده بودم.جمعه های سخت و سرد برای امتحان قلمچی پا شده بودم رفته بودم آتلیه کنکور استاد جعفری نازنینم. در کلاسها با ذوق و عشق شرکت کرده بودم و هیجان و استرس داشتم. شب قبلش دلشوره گرفته بودم. تنها حامیم که بهم امید می داد میم بود. تند تند دستشویی می رفتم و دعا دعا می کردم موقع کنکور دستشویی نداشته باشم. صندلیم برای دست چپ بودنم اوکی باشد که معمولا نبود. در یک اتاقی افتادم که همه دست چپ بودند انگار. 


من هر بار تلاش کرده بودم اما دومین بار  با انگیزه و نیروی عشق بود که زندگیم را تغییر داد.


۱۴۰۰/۴/۸

تاصبح نخوابیدم و این از حیرت گذشته بود. از بی خوابی گذشته بودم. از فکرهای آشفته و از وسواس ذهنی داشتم به جنون می رسیدم اما

بالاخره

صبح شد و 

زنده ماندم

ماه امشب حسابی غافلگیرم کرد. یک ستاره روشن بالای سرش داشت.

امروز در کلاس داستان نویسی خوب ظاهر شدم. نه اینکه خیلی خوب اما درس امروز درباره آرکی تایپ بود، اینکه بتوانیم وفادارانه از رویشان قصه بنویسیم و من تقریبا از روی قصه یوسف چیزکی نوشتم که استاد تعریف خیلی کمی کرد که ته ته دلم چراغی روشن شد. 

هیجان زده شدم اما سریع خودم را جمع کردم. هر چه تلاشم را بیشتر کنم باز هم کم است. بیشتر بخوانم. بیشتر بنویسم.

هیچ کس از دل هیچ کس خبر ندارد. از غم و غصه هایش. از خوشی های کوچکش. اما خوشی کوچکی شد که درد سینه هایم را فراموش کردم و برای زندگی دلیل ساده ای پیدا کردم . برای لبخند زدن و الکی خوش بودن دلیل پیدا کردم. قصه یوسف ماجرایی است که می شود از رویش هزاران هزار نسخه نوشت و داستان پردازی کرد. 

استاد گفت با این روش می شود طرح های زیادی نوشت و به فیلم سازان فروخت. 

بقیه هم نوشتند. همه سرکلاس تمرین کردیم و از هم یاد گرفتیم. با اینکه مثل برق و باد گذشت اما خوب بود. دو جلسه بیشتر از این روزهای رویایی باقی نمانده. 

و بعد ترم پیشرفته می افتد به پاییز.


تا آن موقع باز هم باید بنویسم و بخوانم. 

گذشته را هم بگذارم کنار. باید زمان حال روایت را سفت بچسبم و از آن بنویسم. فقط همین.

یعنی خودم در حال باشم. در حال بدون پایان. من نمی میرم. می دانم.


۱۴۰۰/۴/۸

هر روز که در جمع های قدیمی که قبلا شرکت می کردم، شرکت می کنم احساس طرد شدگی بیشتری می کنم. می خواهم که کول و خوب باشم و حرفهای مثبت بزنم و با همه بخندم و شوخ باشم. لبخند بزنم و شاداب به نظر برسم. زنی که هیچ مشکلی ندارد. غر نمی زند. از همه چیز راضی است. زندگیش روبه راه است. بغضی ندارد. اما بعد از سه ساعت کاملا از این صحنه سازی ، از این ماسکی که زده ام خسته می شوم و همه چیز را کم کم لو می دهم. بعد مثل آن ها می شوم. از چیزهایی که آنها بدشان می آید متنفرم. از چیزهایی که راضیند خوشحالم. اما بعد آن هم خسته کننده است. من اگر بخواهم خودم باشم چیزی دوست نداشتنی خواهم بود که در هیچ جمعی پذیرش نخواهد شد. 

احساس می کنم کرونا هم بهش دامن زده. به کناره گیری یا گوشه گیری، به خلوت، به در خود بودن، به درون رفتن. مثل قبل می شوم. یادم می افتد از مهمانی بیزار بوده ام. از جمع شدن با آدمهایی که من درشان گم می شوم و هیچ اشتراک فکری باهاشان ندارم ،  فراری بوده ام و فراموش کرده ام. 

بعد اعتراف می کنم. به اتفاقات ناخوشایند زندگیم، به ناراضی بودن از این ده سال کشنده، به تحمل کردن این ده سال، اعتراف به دروغ گویانی که اطرافم بوده اند، اعتراف به رنج، به تغییر و صبر ، اعتراف به موهایم که سفید شده اند.


بعد از خودم بدم می آید. بعد از این موقعیت ضعفی که درونش قرار گرفته ام، از اینکه قشر ضعیفتری هستم بین دوستانم، و دخترم هم کنار بچه های آنها بزرگ می شود، از این وضعیت حس خوبی ندارم. حتما حسودم. اینکه من در جا زده ام . اینکه من خیلی چیزها در زندگیم ندارم.مخصوصا جمع های دوستانه ای که دارند و مرا راه نمی دهند. احساس های ضد و نقیض و بیهوده که فکرهای وسواس گونه و مریضی هستند که بعد از مهمانی به جانم می افتد. 


از طرز حرف زدنشان حتی حالم بد می شود.



۱۴۰۰/۴/۶

نیمه شب ازم پرسیدی


منظورت از نویسنده بودن، یا نویسنده شدن، چیه؟

نویسنده کیه؟ چیه؟



و من صبح پیامت را خواندم. چطور باید جوابت را بدهم؟ بالاخره بعد از مدتها یک سوال از من پرسیدی و من باید سعی کنم اطلاعاتم را طبقه بندی کنم و یک جوری منظم بنویسم. اصلا چرا اینقدر برایم مهم شده؟ 


آن موقع سرچ نکردم هر چه به ذهنم رسید نوشتم.

الان هم برای خودم می نویسم که بدانم و دسته بندی کنم و بالاخره بدانم چه می کنم و می خواهم بکنم.


 

تعریف پرویز ناتل‌خانلری:

اگر نویسندگی را در کل به معنی عمل کسی که می‌نویسد بگیریم، هر کس را که بنویسد، اگر چه نوشتهٔ او سیاههٔ خرج خانه یا دفتر حساب دکانش باشد، نویسنده باید خواند. در این حال نویسندگی کار دشواری نیست. الفبا را باید شناخت و مختصر خطی باید داشت که خواندنی باشد. اما در اصطلاح، این‌گونه کسان نویسنده خوانده نمی‌شوند، نویسنده کسی را گویند که کارش این است، یعنی معانی و مطالبی در ذهن دارد که از آن سود یا لذتی عام برای خوانندگان حاصل می‌شود و آن معانی را به طریقی می‌نویسد که همه به خواندن نوشتهٔ او رغبت می‌کنند و از آن لذت یا سود می‌برند. معنی نویسنده در عرف، باز هم از این خاص‌تر است، کسی که کتابی دربارهٔ نجوم بنویسد، اگر چه اصول این علم را درست بیان کرده و نکته‌های تازه‌ای در آن به میان آورده، نویسنده نیست، منجم است. مؤلف کتاب‌های تاریخ و جغرافیا و فیزیک و شیمی را هم نویسنده نمی‌خوانند، عنوان این پژوهندگان: مورخ، فیزیک‌دان، شیمی‌دان است. اما اگر کسی در یکی از رشته‌ها کتابی بنویسد که هنرش در انشای عبارت و بیان مطلب، دل‌نشین و ستودنی باشد، او را گذشته از عنوانی که دارد، نویسنده هم می‌خوانند. پس نویسندگی هنر خوب و زیبا نوشتن است.


چیزی که در ذهن من می ماند این است که چقدر کتابهایی چاپ شدند که یک عده خاصی نوشتند و چاپ شد وعده خاصی خواندند. یا بعضی خودشان پول دادند و کتاب را چاپ کردند . بعضی هم توسط ناشر کشف شدند و نوشته هایشان دیده شد و چاپ شد. 

منم این روزها تمرین نوشتن اصولی و در چهارچوبی که در درک و فهمم می گنجد می کنم اما خیلی سخت است و هنوز خیلی راه دارم.


داستان بنویسم که چه بشود؟ چه دغدغه ای دارم؟ 

نامیرایی.


وقتی نوشته هایم چاپ بشود دیگر از یاد نمی روم. من از ، از یاد رفتن می ترسم. 




۱۴۰۰/۴/۵