بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

به اندازه ای که قرص ماه از قاب پنجره ام عبور کند، چشمانم را باز نگاه می دارم. همین که دارم چیزی گوش می دهم یک نگاهی هم به ماه می اندازم. آرام آرام دارد می رود بالا و بالاتر. از نظر من که اینجا دراز کشیده ام روی تخت. شاید از پنجره تو ، ماه جور دیگری می تابد. امروز جمعه بود. تعطیل بودم. تا لنگ ظهر نخوابیدم و همه اش توی آشپزخانه شستم و پختم و جمع کردم و گذاشتم و برداشتم. 

تحت تاثیر جور دیگر فکر کردن با دخترک یک گفتگوی کوتاه داشتیم. به نظرم خیلی بزرگ شده و خیلی چیزها را می فهمد. می فهمد مه کسی در حقش زورگویی کرده و عصبانیش کرده. کسی من همیشه ازش دوری می کنم. آدمی که سمی است را نمی شود کاریش کرد. فقط باید طوری از کنارش عبور کنی که خودت سمی نشوی. به دخترک گفتم هر وقت بهت زور گفت ازش بپرس دلیلت چیه برای این حرفت؟  گفت اگر دلیل هایش خوب نبود چه؟ گفتم بهش خیلی مودبانه بگو داری بهم زور می گویی . 

احساس کردم من و دخترک می توانیم دوست بشویم. دوست تر از قبل.

ماه رفت اما نورش را می بینم. نور درخشانش ادامه دارد.



۱۴۰۰/۴/۴

امروز وقتی کوچکترین عضو خانواده را بغل کردم، بهترین لحظاتم بود. بوی نوزاد کوچکی که بغلم خواب بود. شاید یک روز برایش نوشتم که وقتی بدنیا آمدی من یعنی عمه ات چهل ساله بود. یعنی اختلاف سنی من و تو چهل سال است. اگر زنده بمانم و چهل سالگیت را ببینم هشتاد ساله خواهم بود. چقدر دور. شاید هم چقدر نزدیک. چهارشنبه که رفته بودم آزمایشگاه ، تست پاپ اسمیرم را بدهم آزمایش کنند، همزمان دختری هم کنارم ایستاده بود. از هر دویمان پرسیدند سن و به فاصله چند دقیقه من گفتم چهل و دختر گفت بیست. بعد از چند لحظه زیرچشمی نگاهش کردم. می خواستم ببینم آدم وقتی بیست ساله است چگونه است. می خواستم بیست سالگی خودم را به یاد بیاورم. فقط یادم هست رشته ام را دوست نداشتم، از کلاسهایم در می رفتم و می رفتم سینما عصر جدید یا سپیده یا فلسطین، یا میدان ولی عصر. بعد چند تا درسهایم را افتاده بودم. میان حس های عجیبی بودم. کتاب های پائولو کوئیلو و کریستین بوبن می خواندم. پیاده می رفتم از میدان فلسطین تا میدان انقلاب. از وسط دانشگاه تهران رد می شدم. با اتوبوس می رفتم دانشگاه. معلم زبان و ریاضی بچه های فک و فامیل بودم. درآمدم خیلی نبود. بیست سالگیم با یاهو مسنجر و ساختن ایمیل گذشت و کافی نت رفتن با مرمر و شیطنت در دانشگاهش. 

رفیق پایه ای بودم. الان شادترم. با انگیزه ترم برای زندگی. اما دلم می خواست آن موقع این طور بودم. اینطور فکر می کردم. و همه چیز بهتر بود لابد.

استاد داستان نویسی بهمان گفت ما ایرانی ها عاشق چس ناله ایم که گذشته همیشه بهتر بوده.

دقیقا من را می گفت. 



۱۴۰۰/۴/۴

در این چند روز ماه اول تابستان از همه طرف خورده ام در دیوار. 

و همه از حماقت و نادانی ام بوده. یعنی آنقدر دلم فشرده شده از این حد نادانستگی م و احمق بودنم که حد ندارد. 

من در دوست های محدودی هم که دارم موفق نبوده ام. از این به بعد همان کلمه بسیار را برمی دارم . بسیار را حذف می کنم.

فکر می کنم بیشتر مشکلاتم حل خواهد شد.


۱۴۰۰/۴/۴

بعد از مدتها کاری کردم که دوستش داشتم. رفتم کتابفروشی و کتاب خریدم. بعد نویسنده هایشان را دیدم.

عالیه عطایی با موهای مشکی بلند نشسته بود پشت میز گرد کافه کوچک در طبقه دوم کتابفروشی بر اتوبان. چشمان درشتش رویم خندید. و وقتی از داستان کوتاهش که خودش در مجله سان خوانده بود تعریف کردم ذوق زده گفت خودتم که مامانی. اول کتابم نوشته جانت جور. آنقدر کیف کردم که دلم میخواست بغلش کنم. یک زن افغان را در آغوش بگیرم و تمام دردهای شهرهای افغان را در وجودم بریزم. 

مهربان بود مثل نوشته هایش. 


کاش می شد کنارش می نشستم و یک دل سیر باهاش حرف می زدم. به نظرت من نویسنده می شوم؟ مثلا برایش چیزی بخوانم و او بگوید بنویس. بنویس. بنویس. 




۱۴۰۰/۴/۴



وقتی ماه کامل بود. و تمام شب را روشن کرده بود.

بوی چوب سوخته می آید. باد خنکی می پیچد و می آید قلقلکم می دهد. صدای کولری قدیمی یکهو اوج می گیرد و بلند می شود. پرنده ای از دور می خواند. و بقیه اش صدای همهمه ای مبهم از خیلی دور است. رنگ آسمان کمی روشن شده. ستاره روشن و بزرگ من خیلی وقت است که از قاب پنجره گذر کرده. من در خواب و بیداری دیدمش. چه ماجرای عجیبی است که وقتی ستاره به قاب پنجره می رسد، می بینمش. 

بوی چوب سوخته تمام نمی شود. نمی توانم درست نفس بکشم از ترس اینکه از بو سردرد بگیرم. 

تعداد پرنده ها بیشتر می شود. 

چشمانم را می بندم.

احساس سر شدگی دارم. دلتنگی زیادم مثل یک تکه یخ سفت و سنگ و بی احساس و سرد دارد هر روز سختتر می شود. 



۱۴۰۰/۴/۲

از پنج صبح بیدارم و خوابم نمی برد. نبض دست چپم می زند. صدای استاد می پیچد توی گوشم که پایان داستان نداشتم اما فرجام درباره شخصیت در داستان وجود داشت. روایت من حکایت گونه بوده که پسند داستان معاصر نیست. جمله هایم را باید تغییر بدهم یا مدل نوشتم را عوض کنم. بیشتر بنویسم و بخوانم که می دانم خواندن و نوشتنم خیلی کم است. خیلی خیلی کم و از خودم خیلی توقع دارم. الان مغزم از بس فکر کرده ام داغ کرده است. حتی نسیم خنکی که روی پاهایم می ریزد به سختی حس می کنم. 

چه شب عجیبی است. بیدارم. با خودم کلنجار می روم. نمی دانم چه کنم؟ چرا نقطه روشنی نیست؟


۱۴۰۰/۴/۱

هر وقت شروع می کنم به نوشتن می پرسد داستان می نویسی ؟ می گویم نه. بعد جوری تند تند می نویسم که نتواند بخواند.

امشب دستش را می گذارد روی قلبش که دارد تند تند می زند مثل گنجشک کوچک روی درخت.

بعد می گوید اگه نزنه چی میشه؟

جوابی ندارم بگویم. قلبم می خواهد بایستد. می گویم

نباید بایسته. باید همیشه بزنه.



۱۴۰۰/۴/۱

هر دوشنبه قبل از کلاس امیدی در روحم جریان دارد. چیزی که مثل اینکه من استعدادش را دارم یا یک هم چنین چیزهایی، اما بعد وقتی کلاس داستان نویسی مقدماتی تمام می شود همه آن ذره امیدی که داشتم نقش بر آب می شود. بعد خودم را دلداری می دهم. بعد می خواهم که پوستم کلفت باشد. می خواهم که باز بنویسم و بعد از نو شروع کنم. این حس در رفت و آمد است. مثل جریان زندگیم. مثل امید در جریان زندگیم که با یک لاته دوباره به جریان می افتد. و با یک پیام دیرهنگام باز تکانی می خورد و نوری می تاباند. 

  

۱۴۰۰/۴/۱



ماه نو

فصل نو

آغاز تابستان۱۴۰۰

خوابم نمی برد. افتادم در دور به یاد آوردن گذشته. یا اینکه می خواهم هر جور شده داستانی بنویسم از روزی از گذشته که برایم ماندگار شود و بماند. چه می دانم؟ گیر دادم به لحظه ای که از راه می رسم و تو ماچم می کنی. هی مرورش می کنم. هی توی دلم هری می ریزد. بعد یاد موقعی می افتم که می خواستی شمع فوت کنی. شروع کردی داستانی که قرار است از امروز بنویسم را گفتی. می گوید بزن طبقه چندم اما من می دانم کدام طبقه است. خنده ام گرفت. تو همیشه می گویی از جمله های کوتاه من خوشت می آید. بعد از ده سال باز تو داری ظرف می شویی. و من چسبیده ام بهت. دلم می خواهد روی همین صحنه بمانیم. توی آن آشپزخانه کوچک که تشنه ام بود. که سر گذاشتم بقیه کیک در یخچال با هم به توافق نمی رسیدیم. مثل یک زندگی عادی که بین ما جریان داشته باشد. انگار سالهاست با هم زندگی کرده ایم. من این همه وقت کجا بودم؟ تو کجا بودی؟ چطور می شود یک روز را برای تمام عمر زندگی کرد؟ دلهره داشتم مثل همه این چند سال که وقتی باهات بودم دلهره داشتم. اما می خندیدم انگار یکی قلقلکم می داد. تو بهم گفتی همیشه بخند انگار یکی دارد قلقلکت می دهد. هر بار که می خندم یاد این حرفت می افتم. دلم برایت تنگ شد. دلم برای تکه کیکی که گذاشتی تو دهانم. چنگال شکلاتی. شمع آبی رنگ کج شده توی کیفم. توی آسانسور که گیر دادی به آن مسافر که کجایی است و نشد توی آسانسور بغلت کنم. ماچت کنم. توی بغلت بمانم و زمان کش بیاید. 


بیخوابی

دلتنگی


۱۴۰۰/۳/۳۰

در کلاس داستان نویسی بیشتر بچه ها من را می شناسند. از صدایم و جزوه هایی که در کلاس می نویسم و در گروه می گذارم. بعضی داستان هایی که باید می خواندیم را خواندم و صدایم را در گروه گذاشتم. 

بعد اطلاعاتی که درباره کتابهایی که استاد می گوید برایشان می گذارم. اگر پی دی اف پیدا می کنم برایشان می گذارم. 

الان هم با یکی از بچه ها که سرباز است داشتیم درباره ایرادات داستانهایمان حرف می زدیم. 

به نظرم ایرادات درستی گرفت که فکر کنم اگر آنها را درست کنم این بار داستانم مورد تایید استاد باشد.

او خیلی سرسخت است هر چه درباره داستانش می گویم اصلا نمی خواهد قبول کند و حرف خودش را می زند. خیلی بخواهد مودب باشد می گوید بهش فکر می کنم. 

حداقل حالم خوب است که یک نفر داستانم را خوانده و ایراداتش را بهم گفته. فردا اصلاحش می کنم تا بهتر شود.


۱۴۰۰/۳/۳۰