بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خدمتکار

از چهارشنبه دارم سریال maid را می بینم ، دارد تمام می شود. تمام پنج شنبه را در خانه کار کردم. 

بوی سوپ جو، لوبیاپلو و کیک سیب و دارچین و پن کیک توی خانه راه افتاد. یک عالم ظرف نشسته و یک بدن خسته برایم مانده. آنقدر که جاهای مختلف بدنم انگشت پاهایم ، انگشت دستم و مچ پاهایم هی می گرفت. درد داشت. خیلی زیاد. موقع کار کردن کف پاهایم زق زق می کرد و نمی توانستم بایستم. پنج شنبه بیشتر از هر وقت دیگر کار می کنم و خسته می شوم. 

معشوقه جان

معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی 
که موهای خیس‌ات را خدایان بر سینه‌ام می‌ریزند و مرا خواب می‌کنند 
یک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب می‌بَردم 
معشوقِ جان، به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن 
هنگامۀ منی 
من دست‌های تو را با بوسه‌هایم تُک می‌زدم 
من دست‌های تو را در چینه‌دانم مخفی نگاه داشته‌ام 
تو در گلوی من مخفی شدی 
صبحانۀ پنهانی منی وقتی که نیستی 
من چشم‌های تو را هم در چینه‌دانم مخفی نگاه داشته‌ام 
نَحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی 
آواز من از سینه‌ام که بر می‌خیزد از چینه دانم قوت می‌گیرد 
می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم تو خواندنِ منی 
باران که می‌وزد سوی چشمانم باران که می‌وزد باران که می‌وزد، تو شانه بزن! باران که می… 
یک لحظه من خودم را گم می‌کنم نمی‌بینمَم 
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی‌بیننمَم 

معشوق جان به بهار آغشتۀ منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینمم 
آهو که عور روی سینه من می‌افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ اواو تو شانه بزن! 
و بعد شیر آب را می‌افشاند بر ریش من و عور روی سینۀ من او او می‌افتد 
و شیر می‌خورد می‌گوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و می‌افتد 
افتادنی که مرا می‌افتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا می‌افتد 
آغشتۀ منی معشوق جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزن 
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم 
می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم می‌خوانم 
خونم را بلند می‌کنم به گلوگاهم می‌خوانم خونم را مثل آوازی می‌خوانم 
نحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی 
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمی‌بینمم من هم نمی‌خوابانمم 
زانو بزن بر سینه‌ام تو شانه بزن 
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینه‌ام تو شانه بزن زانو! 
من پشت پاشنه‌هایت را چون میوه دوقلو می‌بوسم می‌بوسم 
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه می‌خوابانم بیدار می‌شوی می‌خوابانم 
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینمم 
با وسعت نگاه بر گشتۀ به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن 
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم نمی‌بینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو 
من هیچگاه نمی‌خوابم از هوش می‌روم 
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می‌روم 
افتادنی که مرا می‌افتد هنگامۀ منی که می‌افتد معشوق جان به بهار آغشتۀ منی، منی، منی که مرا می‌افتد 

و می‌روم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می روم ...

رضابراهنی

قهرمان واقعی

می خواهم درباره اصغر فرهادی بنویسم که وقتی از فیلم قهرمان بیرون آمدم و حالا بیشتر می فهمم که این ماجرای خودش است. حالا به خوشایند یک عده نیامده ، چرا موقع گرفتن جایزه کن درباره آبان و دی نود و هشت حرف نزده و بیانیه نداده و حالا دارد تند تند بیانیه می دهد. و این مردم نمک نشناسند. و قهرمانان را همینطور بالا می برند و بعد هم با حرفهایشان آنها را تحقیر می کنند. 

مگر کیارستمی هر بار موقع گرفتن جایزه هایش حرف می زد یا به این و آن تقدیم می کرد یا حکومت را نقد می کرد؟ او کار خودش را می کرد. فیلمش را قوی و محکم می ساخت. 

نوشته اند که فیلم قهرمان کپی از روی مستند خانم مسیح زاده است. چقدر وکیل فیلمسازخوب توضیح داده که چه فرآیندی در تولید این فیلم بوجود آمده. چرا بدون فکر کامل قضاوت می کنیم و فقط حرف می زنیم و هشتگ می زنیم .

مردمی سطحی شده ایم. حالم از رستم پور ایران اینترنشنال هم بهم می خورد. دیگر حرفهایش را باور نخواهم کرد. 

بازگشت به خانه در روز چهارشنبه

دارم به خانه برمی گردم، هوا خیلی سرد شده از دیروز تا حالا، هیچی هم از آسمان نمی بارد. تقریبا ترافیک ها را پشت سر گذاشتیم. خیلی خوابم می آید. دلم می خواهد مثل دخترک بتوانم در ماشین کمی بخوابم. اما نمی توانم. خیلی سال است در ماشین خوابم نمی برد مگر دیگر خیلی خیلی خسته باشم یا در ماشین بابا باشم. 


تنها، پشت درها

… و او دیوانه‌ای تنهاست در زنجیر صد آواز
و گاهی چون شعاع صبح می‌ریزد به روی بسترش خاموش
و او آرام می‌آید به سوی نور
و دستی می‌کشد بر صبح و بر خورشید و بر نور
و می‌خواهد بگرید یا بخندد در میان نور
و می‌خواهد بمیرد یا بماند در میان نور.

و گاهی در سکوت وحشی خورشید و خاک و انزوا،
در مشت‌هایش پنجهٔ صد شیر می‌روید،
و او می‌خواهد از جائی که خوابیده است یا آرام بنشسته است،
برخیزد. 
و بگریزد میان دره‌های سبز، و یا چون زنبقی وحشی میان ریگ‌ها روید، و یا خورشید را در تپه‌ها بر سینه بفشارد

و او دیوانه‌ای تنهاست با آوار صد دیوار
و گاهی چشم در چشمان مردان و زنان شهر می‌دوزد.
و می‌خواهد بخواند خط‌ناخوانای رازی را که پشت چشم‌ها خفته است
و می‌خواهد بپیماید بیابان سیاهی را که پشت قلب‌ها مانده است
و می‌خواهد بکوبد گام بر هر جادهٔ پندار
و در هر گام او تنهاست با آور صد دیوار.

و شب‌ها پست درها می‌نشیند
کسی او را نمی‌بیند
و گوئی چشم‌هایش زان او نیست
و گوئی زانوانش زان او نیست
و گوئی دست‌هایش زان او نیست.

و شب‌ها پشت درها می‌نشیند
تو گوئی یادی از آن رفته‌ها را باز می‌بیند:
- فراز جاده باران عشق می‌خواند
و شب‌ها بر تپه‌ها آرام می‌گرید
درون دره صد بید است، صد مجنون
میان کوه صد تیشه است، صد فرهاد
فراز جاده باران عشق می‌بارد
سواری سوی قلعه اسب می‌تازد.
و زیر لب سرود وصل می‌خواند:

«دعائی از برای عشق کوهم
دعائی از برای پشت کوهت
دعائی از برای برق چشمت
دعائی از برای درد روحم.

به سوی کوه‌های عشق هی! هی!
به سوی چشمه‌های دور هی! هی!
به سوی قلعه‌های مهر هی! هی!
به سوی تپه‌های نور هی! هی!»-

فراز جاده باران درد می‌خواند
و مردی پشت در خاموش می‌ماند
تو گوئی یادی از آن رفته‌ها را باز می‌خواند:

«- کسی آیا کلیدی بر در انداخت؟
کسی دروازهٔ خورشید را بگشود؟
کسی آیا سکوت قلعه را بشکست؟
کسی آیا شراب عشق را نوشید؟
کسی آیا فراز جاده نعل اسب را کوبید؟»
فراز جاده باران مرگ می‌خواند
و مردی پشت در خاموش می‌ماند:

«کسی آیا شراب عشق را نوشید؟
کسی آیا …»
و او دیوانه‌ای تنهاست با آوار صد دیوار
و او دیوانه‌ای تنهاست در زنجیر صد آواز.


رضا براهنی

مدل

لباسهایم را در می آورم و می گذارم به جا لباسی خانه اشان و پسرک همچنان در حال بازی و دویدن و شادی است، که یکهو بی هوا می آید طرفم و دستش را می آورد طرفم و می گوید این را جا گذاشتی.کش موی خرگوشیم را بهم می دهد. خنده ام می گیرد و می گویم وای این پیش تو جا مونده بود  ، خیالم راحت بوده پیش تو بوده. 

هر روز صبح که بیدار می شوم موهایم را دو گوشی می بندم، اول خوب با برس شانه می کنم و بعد یا دو کش خرگوشی سفت می بندم و بعد می بافم. تا شب زیر روسری مرتب می ماند.  بچه ها عاشق موهایم می شوند. بچه ها مدل موهایشان را مثل من می بندند. مدل گردنبندشان، مدل دستبندشان، حتی گاهی مدل من می خندند و بازی می کنند. توی دلم قند آب می شود. 

من در این یکسال که به خانه های مردم می روم ، بهترین لحظات عمرم را گذرانده ام. در هر خانه تجربه ای جدید و عجیب و دوست داشتنی برایم بوده که در بعضی خانه ها مثل یکی از اعضای خانواده شان شده ام. 

خداراشکر.


خوشبختی کوچک

از ساعت هفت و نیم که پیامت را گوش دادم تا الان چند بار گوش داده باشم خوب باشد، همان چند کلمه ای که گفتی ؟؟

چقدر وقتی رسیدم به خانه حالم خوب بود. با همه خستگی ها و کم خوابی ها و زودبیدار شدن ها و دیر خوابیدن هایم، و همه درگیری های ذهنی ام که باعث می شود خیلی چیزها را فراموش کنم مثلا دیروز رفته م در گروه خانوادگی به دخترداییم تبریک تولدش را گفتم و نوشته ام ، هجده آبان در صورتی که تولدش هجده مهر بوده و من دارم یواش یواش می روم که فراموشی بگیرم و فراموش شوم و خودم هم فراموش کنم. 

اما بعضی چیزها را فراموش نمی کنم. نمی توانم. لحن صدایت و صداهای اطرافت که یعنی کجا بودی که برایم صدایت را فرستادی؟ من توی ماشین بودم و خسته ترین موجودی که ناهار نخورده و تشنه توی ترافیک قیطریه تا خانه طوری رانندگی کردم که خودمم تعجب کردم که تصادف نکردم از بس از بین ماشین ها ویراژ دادم و لایی کشیدم اما اینبار به جای ماندن در دو ساعت ترافیک چهل و پنج دقیقه بودم. و هی به صدایت گوش دادم.

وقتی هم رسیدم فندق بود و شروع کردن باهاش رقصیدن و شعر خواندن. تا وقت رفتن همه متعجب بودن از رقصیدن هایم با فندق، دنبال دخترها می کردم . تازه از کلوپ که زدم بیرون با خرمالوهای حیاط آنجا(بعد از ده سال اولین بار است به من خرمالو می دهند) رفتم توی دورهمی مجازی بچه های مدرسه و معلمهای مدرسه را دیدم و تا خانه ذوق مرگ دیدن معلمها بودم و بچه ها. به خانه که رسیدم خودمم تصویرم را باز کردم و با بچه ها حرف زدم. خیلی کیف داد. بعد از مدتها بچه ها را شنیدم و دیدم و حتی چت کردم . 

الان می خواهم چشمانم را ببندم از این همه خوشی که امروز بیست و پنج آبان چهارصد برایم داشت. 

باورم نمی شود. خدا را شکر می کنم و با صدایت می خوابم. تا فردا.

دریغ می دانی چیست؟

صبح که بیدار شدم یادم افتاد خوابت را دیده ام. انگار با هم یک کلاس ثبت نام کرده باشیم و کلاسمان دیگر آنلاین نباشد و حضوری شده و من هی منتظر تو مانده ام . و پیش خودم فکر کرده ام آخر تو با این وضعیتت چطور می خواهی بیای سر کلاس بنشینی، خسته می شوی . هی می خواهم بهت پیام بدهم که کجایی و بعد یادم افتاده که تو جوابم را دیگر نمی دهی . همین . دریغ و درد در خوابم بود. آنقدر که وقتی آلارم موبایلم را شنیدم با وحشت پریدم اصلا انتظارش را نداشتم. آه . رنج از این بیشتر ؟ تو را نداشتن !!!

پایان دوشنبه

به خاطر روز کتابخوانی، می روم سراغ یکی از معرفی های کتابت، فردا کلاس ساعت نه تا یازده خانه ه کنسل شد برای همین ساعت نه صبح کوک کردم که با دخترک برویم سرکلاسش آن زمان و کمی بیشتر از روزهای دیگر بخوابم. تا ص پنجاه کتاب «من منچستریونایند را دوست دارم » و تا اینجا قصه هزاران آدم است مثل زنجیره هایی محکم بهم وصل هستند. بیشتر یاد سریال خاتون افتادم، چون شخصیت هایی که از سال هشتاد و دو شروع کرد به پردازش حالا رسیده اند به جنگ جهانی دوم، 

صبح هم کمی از کتاب موهبت کامل نبودن را توی گوشیم خواندم چون از طاقچه خریده ام. 

امروز یک کلاس جدید در ولنجک رفتم که بسیار عجیب بود. حتی عجیبتر از خانه ما، خانه ای قدیمی که یک شاسی بلند در حیاطش پارک بود و منم چون جای پارکی بعد از چراغ قرمز خیابان ولنجک پیدا نکردم، به مادر بچه زنگ زدم که جای پارک پیدا نکرده ام. زن آمده بود توی حیاط و ریموت را از ماشین درآورده و در پارکینگ که خیلی قدیمی بود ، را با ریموت باز کرد. زن با اشاره دست بهم فهماند که ماشین را بپیچانم سمت باغچه که پشت ماشین سفید نباشم. پیاده شدم و بعد از کلی حال و احوال، جعبه لگو را برداشتم و با دختر کوچولو که تا دم در آمده بود سللم و احوالپرسی کردم. در کشویی قدیمی بود. بوتهایم را آنجا در آوردم و بعد همه جا دیگر فرش شده بود. مثل یک جایی متروک که فرش شده و سرسره داشت، وایتبرد داشت و شاید یک حسینیه کوچک بود اما جا کفشی بلندی آن طرفتر پر از کفش های مردانه بود . دخترک و مادرش جلوتر رفتند و من دوطبقه روی پله هایی که فرش شده بود بالا رفتم. بعد دخترک با پاشنه کش کفش در را باز کرد. سمت چپ مبل نبود. چیزهایی مثل تخت بود و بالش ، و تلویزیون روی شبکه پویا روشن بود. و من پرسیدم کجا ؟ مادر یک پیراهن بافت طوسی رنگ که روی تنش نشسته بود و موهای قهوه ای رنگ شده و رژ زده، اتاق بچه اش را نشان داد. نیم نگاهی به اناق انداختم و چشمم به زنی خورد که در آشپزخانه داشت کار می کرد. بچه ای چهار دست و پا جلوی در اتاق بچه دختر بهم نگاه کرد. باهاش خوش و بش کردم. و بعد رفتیم توی اتاق  با کتاب های فیزیک پایه و میز و صندلی چرخ دار و تخت سفید بزرگ و اسباب های بچه گانه و دفترهای نقاشی . کلاسم را شروع کردم. دختربچه کمی لگو داشت. شروع کرد به حرف زدن و یواش یواش چیزهایی  از خانواده را ریخت روی دایره. اسم برادرهایش اگر واقعا این همه برادر دارد که یکی اش هم نام تو بود که دلم یکهو لرزید. چرا همیشه نام تو شنیده می شود؟ بعد دوباره از کلاسهای آنلاین  خودش و برادر هفت ساله و بزرگترهایش حرف زد. بعد وسط های کلاس آن خانمی که در آشپزخانه کار می کرد برایمان کیک نسکافه ای و چای آورد. من که گرسنه بودم همه اش را خوردم. بعد مامان بچه یکهو آمد توی اتاق که چشمم خورد یه تتوی گل رز کنار استخوان مچ پایش. خانه مال خانواده مذهبی هاست از حرفهای دختر، از عکسهای روی میز و عکس توی راهرو و پله ها و آیه هایی که به میز تحریر بود فهمیدم. دلم نمی خواهد که فکر کنم اینها کاره ای از مملکت هستند . آن وقت حالم بد می شود.خود مامان دختر بچه گفت لگوهای بچه هایش قم خانه مامانش است.

با بدبختی ماشینم را از توی حیاط بیرون آوردم چون یک ماشین جلوی خانه روبه رویی گذاشته بود و کوچه بن بست تقریبا بند آمده بود.دنده عقب نیمچه کوچه را آمدم  و بعد از چراغ سبز رد شدم و رفتم توی سایان و یاد تو کردم و رسیدم پیش لالا و نانا و تا پنج هم با آنها خوش گذشت. اما دخترک امشب حسابی بهانه گرفت و بینودی گریه کرد حتی داد زد که از فلانی متنفرم. کاش چیزی به دخترک نمی گفت و این همه این بچه را عذاب نمی داد.بهش حق می دهم . به نظرم با حرفهای تحقیرکننده و عذاب آورش دخترم را آزار می دهد . شاید ناخواسته اما به نظرم باید تمامش کند.

زلزله

حالم از صدا و سیما بهم می خورد. زلزله شده، توی بوق و کرنا کرده اند که معاون اول بعد از شش ساعت به بندرعباس رفته اند تا ببینند مردم در چه وضعیتی هستند، بعد شروع می کند که از دولت های مختلف تا امروز بعد از هر زلزله ای چند ساعت و روز طول کشیده تا مسئولین به دیدار مردم رفته اند. حالم بهم می خورد. به جای اینکه به داد مردم برسند فقط دنبال تفرقه و کینه پراکنی هستند. لعنتی ها.