بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آه از این لحظات بی کلمه ماندن.

سرم درد می کند. در قسمتی از قصه گیر کرده ام. نمی توانم درستش کنم. نمی توانم طوری بنویسمش که خوب از آب در بیاید. سرم دارد منفجر می شود. دلم گرفته. می خواهم گریه کنم. چند تا کتاب تازه ای که خریده بودم برایم رسید. کتابخوانیم به زیر صفر رسیده . اما صفحه اول کتاب باد نویان را خواندم برق از سه فازم پرید. چقدر خوب نوشته بود. چه جملات قشنگی. چه عبارات باشکوهی. چرا من نمی توانم اینطور بنویسم؟ سرم برای همین بیشتر درد گرفت. بیشتر لرزیدم. خیلی تنهایم. احساس تنهایی می کنم.می خواهم دیگر فقط بخوانم. فقط و فقط.

بکتاش آبتین


     “وطن”

     

    درختان با چشمانی سبز

    کبوتران با کفن‌هایی سفید

    و تو با گونه‌هایی سرخ!

    وطنم!

    تابوت خورشید

    اینگونه از شانه‌های آسمان

    بالا می‌افتد!

چرا زدید؟

حالم خوب نیست. خوابم نمی برد. می ترسم صبح بیدار شوم. از روزی که هواپیما افتاد می ترسم. من قبل از ساعت شش چهارشنبه بیدار شده بودم. آن سال لعنتی هر روز باید قبل از بیرون آمدن اخبار را می دیدم. اخبار مهمترین اتفاق آن سال بود. از آلودگی هوا و از بنزین و از هر چه فکر کنی به همه چیز ربط داشت. مدرسه تعطیل می شد. صبح با حال نزار بیدار شده بودم و با دلهره اخبار را که دیدم ، از زدن پایگاه توی دلم رخت می شستند. پیش خودم گفتم جنگ خواهد شد و خاطرات کودکی من در کودکی دخترک باز تکرار خواهد شد. چقدر این روزها همه اش حالم بد می شود. بعد هواپیمای بی گناه که ساقط شده بود تا سه روز اخبار دروغ به خوردمان دادند. و شنبه اش در باغ کتاب حالم بدترین حال ممکن بود. با دوستم قرار داشتیم برای دیدن فیلم با من برقص. بعد در سینما تا شد گریه کردم. برای بی گناهی آن بچه ای که هرگز بدنیا نیامد. برای ری را، برای پریسا، برای امیر، برای آرش و پونه، برای امیرحسین، برای الناز، برای زینب ، برای عباس ، برای 

برای 

برای صد و هفتاد شش نفر پر پر شده، گریه کردم. 

چرا زدید؟ چرا

چرا دومی را زدید؟

با حامد اسماعیلیون گریه کردم. داستانهایش را خواندم و باز گریه کردم. 

برای زمستان ابدیش

برای فیل صورتی ری را...

برای آرزوهای برباد رفته

برای مادران این بچه ها...

آه

آشوراده

مرد ، زن را رها کرد. مرد هیچ مسئولیتی نداشت. چرا باید قبول می کرد؟ به او هیچ ربطی نداشت. در ماجرایی گیر کرده بود که این رفتار زن ، باعث شد که عکس العمل تندی نشان بدهد و بخواهد که به این ماجرای مسخره پایان بدهد و خودش راهی سفر شد. رفت . آنقدر رفت تا به دریا رسید. به یک بندر در جنوبی ترین نقطه کاسپین. با گمیشان فاصله ای نداشت. همان جا که یک بار عکسهایش را زن دیده بود وقتی مرد به آنجا رفته بود. تور مردان ماهی گیر و زن  از هیجان چیزی نوشته بود.مرد قرمزی غروب را دید. حالش بهتر شد. بین درختان و بوی شرجی دریا قدم زد. روزهای تلخ گذشته را فراموش کرد. بی حوصلگیش را جایی بین لکه های سفید ابرها در دل آبی آسمان جا گذاشت و به زن فکر نکرد. چون برایش چیزی نبود. نقطه ای نبود. چند روز متوالی بدون حرف گذشت. در بین لبخند بچه ها. انرژی از دست رفته داشت برمی گشت. سوار قایق شد. به جزیره کوچکی رفت که با بندر فاصله ای نداشت. رویای تابستانی در زمستان شمالی. نور طلایی خورشید بود که روی آبی های دریا می درخشید. گرم بود نه مثل تابستان. اما خاطرات خوش تابستان را یادآوری می کرد. و تلخی های گذشته را می شست،لابد. بین مردمان کم جزیره دورافتاده تنهایی قدم زد و در بین سایه های بلند درختان دنبال خودش گشت. مرد هیچ از زن خبر نداشت. چه اهمیتی داشت ؟ که زن با دیدن عکسها اشک می ریزد. دلش می ریزد. می نویسد. می خندد. غصه می خورد. هیچ مهم نبود. زن گم شده بود بین بقیه چیزهایی که گم شدند. و این برای زن بهتر بود. فراموشی و نبودن. زن پیش خودش گفت کاش فلامینگوهای صورتی را ببیند. اسب های قشنگ و خط بینهایت پرنده های مهاجر در حال پرواز. و عکس می گرفت.  زن باز هم رویا بافت. خیال کرد و نوشت. او فقط نوشتن کلمه بلد بود 



من هم شمعی روشن خواهم کرد

وقتی به این روزهای دی ماه می رسیم دیگر حالم دست خودم نیست. غصه خوردن چیزی است که در درونم بی اختیار وجود دارد. سالگرد عمویم، بعد از آن کشته شدن 176 نفر بی گناه و بعد از آن دروغهایی که تحویلمان دادند . الان حامد اسماعیلیون لایو گذاشته و هنوز دارند حرف میزنند اما من طاقت نیاوردم. با جزییات تعریف کرد و حتی گفت ری را لحظه ای از جلوی دوربین گوشی در آخرین تماس رد شد و گفت بابا فردا می بینمت. چقدر درد داشت . وقتی او گریه می کرد باهاش اشک ریختم. از دو سال گذشته که نوشته هایش را می خوانم واقعا به قول خودش زمستان ابدی است زندگیش. موهایش از غصه سفید شده. دیگر رنگ زندگی را نمی بیند. بغض گلویم را چسبیده بود. نمی توانستم تحمل کنم. تمام جملاتش درد و غم داشت. می گفت باور نمی کردم که از طرف خودی ها زده باشند. باور نمی کردم. و هنوز هم سوالم است چرا دکمه را فشار دادی تو که می دانستی بچه درون این هواپیماست. تو که می دانستی زن و مرد بی گناه، اصلا انسان در این هواپیما نشسته بود و داشت به خانه برمی گشت. آخ خانه. گفت خانه من بهشت بود. میز ناهارخوری ما بهشت بود. من همین بهشت را می خواستم و می خواهم. از لایو بیرون آمدم. نمی توانستم تحمل کنم. آمدم در کلاب هوس سعدی خوانی . شاید کمی حالم عوض شود و این بغض لعنتیم تمام شود. دارم به قصه ها گوش می دهم و حواس خودم را پرت می کنم. شاید کمی این غم کم شود. من اینطور حالم بد می شود، چه برسد به آنها !

مربی جون

صبح قبل از اینکه کلاس آنلاینم شروع شود خیلی نوشتم اما آمدم پستش کنم که همه چیز پرید و سیو نشده بود. همه کارهایم را انجام داده ام و دراز کشیده ام روی تخت که بخوابم. حتی مسواکم را زدم. حالا تا بخوابم فقط می خواهم بنویسم یا چیزی بخوانم. صبح یادم است نوشته بودم ، هر شب قبل از اینکه بخوابم یکی از اتفاقاتی که برایم افتاده را تبدیل به یک قصه می کنم. به یک قصه واقعی با چاشنی کمی تخیل و هر جایش را بخواهم عوض می کنم. مثلا از شاگردم، مامانش یا آدمهای اطرافم یا از دخترم و هر کس که چیزی بهم بگوید. مثلا دخترک توی ماشین به مامانم گفت شب نمی خوابه که میااد توی اتاق. می شینه داستان می نویسه. منم برای اینکه حواسشون پرت شود گفتم دارم برای بچه ها قصه می نویسم که باز هم راستش را گفتم.  یکسری دایناسور خل و چل کنار هم جمع کرده ام که قصه بشود. حالا دو تایش را نوشته ام و تا کامل شود خیلی طول خواهد کشید. اما خب این هم یکی از کارهایی است که انجام می دهم. قبل از خواب حتما باید چیزی بنویسم وگرنه خوابم نمی برد. فکر می کنم آن روز، روزم نبوده. چه مرضی گرفته ام. امروز با شاگردانم خیلی بهم خوش گذشت. کوچکترین شاگردانی که تا به حال داشته ام. مخصوصا گروه آخر که امشب حسابی با آرد و روغن خمیر درست کردند و آن را همه جا پاشیدند و خیلی بهشان خوش گذشت. من را مربی صدا می کنند. من را با نام کوچکم صدا می کنند. من را با جون صدا می کنند و هر بار دلم غنج  می رود از شنیدن نامم و صدای آنها. چه لذتی بالاتر از این ؟

شاید وقتی دیگر

خیابان کماسایی من را پرت کرد به سالهای پیش. همه اش می گفتم باید ببینمتان. حالا که بعد از این همه سال پیدایتان کردم به عشق و شادی ، حالا که بعد از دوسال برگشتید برای دیدار خانواده تان. من رفتم توی یکی از خانه های کماسایی اما خانه شما نبود. یادم هست سال هشتاد و دو چند بار خیابان کماسایی را بالا و پایین کردم تا پلاک صد و ده را پیدا کنم و نکردم . فکر کنم الان که اصلا نداشته باشد چه برسد آن موقع. همان موقع که نامه هایم گم شده بود. چقدر شعر نوشته بودم و همه را چپانده بودم توی یک پاکت و پست آن را بلعید برای همیشه. به جای خانه شما رفتم خانه فامیل های طریقت. همان که امسال فوت کرد. همان که صبح های تاسوعا و عاشورا در حیاط خانه اش روی استخر حلیم می خوردیم و کیفمان کوک بود. من امروز به یادتان بودم. بدانید. در قلبم هستید. از سرزمین های دور بازگشتی اما هنوز در قلب من جا داری. حتی حالا با دو تا فسقلی موبور خوشگل دوست داشتنی که هر بار که عکسشان را می بینم قلبم می رود.

هزار حرف نگفته

ازت باید متنفر شوم. حالا دقیقا چند روز بعد از اینکه انزواطلبیت را به رخم کشیدی ، رفتی سفر. دقیقا چیزی که می خواستم بهت بگویم. بگویم احتیاج داری به سفر بروی. باید به کله ت باد بخورد. اما تند تند کلمه ها را زدی و من را محکوم کردی به صبور نبودن. دلم گرفت. همان روز بسیار غصه خوردم. و تا همین امروز هم غصه خوردم و غصه دار بودنم را نتوانستم بهت بگویم. تنها کسی بودی که بعد از آن روز راه را بستی. یعنی طوری باهام حرف زدی که خودمم هیچ وقت دلم نمی خواهد باهات حرف بزنم. دلم می خواهد گریه کنم. دلم می خواهد دلم برای خودم بسوزد. بفهمم که چقدر نادیده گرفته شدم. یعنی اینقدر بی اهمیت بودم؟ حتما بودم. تو دنبال بهانه بودی و گرنه حالت خیلی هم بد نیست انگار. نمی دانم. گفتی چرا درک نمی کنی؟ من درکی ندارم. من هیچ درکی از هیچ چیزی جز خودم ندارم. وقتی کسی حرف نزده باشد چطور می توانم درکش کنم؟ اصلا نمی دانم درباره تفکرت چه بنویسم چه فکر بکنم؟ بدترین تجربه زندگیم بود. تلخ بود و امیدم را ناامید کردی. هر چقدر هم تو راست گفته باشی هر چقدر هم من بد بوده باشم، دقیقا در بدترین شرایط رها شدم. خوب حتما می گویی به من چه! مثل همان جمله ت که نوشتی من هیچ کاری نمی کنم. تمام. یعنی ادامه نده. نمی خواهم چیزی ازت بشنوم. حوصله ات را ندارم. برو به درک. برو به جهنم. دقیقا همین بود.

خوش قلب

انگشت پاهایم سر شده اند. با اینکه جوراب شلواری پوشیدم و یک جوراب پشمی سورمه ای گوزنی ، اما باز زیر پتو هم انگشتان پاهایم یخ زده اند. امروز هوا مه آلود است. کلاس هایم دو تا بعدازظهر است. صبح رفتم با شاگردم خداحافظی کردم. شاگردم دارد از ایران می رود. مادرش خواست که امروز که باز هم به خانه اشان بروم با اینکه که کلاس تمام شده بود.یک ساعت و نیم باهم بازی کردیم. حرف زدیم و خندیدیم. اما آخر کار موقع خداحافظی پسرک جلوی در دراز کشید و هر چه من و مامانش باهاش حرف زدیم کوتاه نمی آمد. پسرک سه ساله که دلش می خواست باز با من بازی کند. تنها فکری که به سرم زد این بود که تمساح دوست داشتنیم را بهش بدهم و ازش قول بگیرم مواظبش باشد. هر وقت که دلش برای من تنگ شد به تمساح نگاه کند. دهانش را تا ته باز کند و به دندانهای تیزش دست بکشد. اینطوری من همیشه کنارش هستم. وقتی تمساح را گرفت خوشحال شد. در تمام طول امروز با تمساح بازی کرده بود. و فهمیدم که از آن خوشش آمده. مامانش بهم کادو داد و کلی خجالتم داد. و بعد بهم گفت خوش قلبی که در دل بچه ها جا می گیری. تا حالا کسی بهم نگفته بود خوش قلب. خوش قلب یعنی چه؟

گلچین روزگار

امروز با خبر بد شروع شد، معلمی از گروه مان از دنیا رفت و من که تا حالا از نزدیک ندیده بودمش غصه خوردم چه برسد آنها که  از نزدیک باهاش کار کرده بودند.  خیلی دردناک است. سرطان گرفته و دو سال از بعد از ازدواجش ، مرد را تنها گذاشته. این غمبارترین اتفاق است. این مرگ لعنتی. مرگ سراغ ۲۹ ساله ها رفته. چه دردناک. باورم نمی شود. صورت مهربان و چهره معصومش. از صبح هنوز بهش فکر می کنم. چند صفحه ای کتاب خواندم و بعدازظهر در کمال تعجب چند لحظه ای چرت زدم. وقتی در سکوت و غم فرو می روم انگار خوابم می برد.