بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شب نوشت

دندان فندق درآمده ، خیلی کوچک و نامحسوس. امشب فهمیدیم از بس که انگشتش را می کند دهانش و مخصوصا سمت چپ لثه اش می کشد. 

چیزی ننوشته ام و خودم را سرزنش می کنم . از فردا ده روز وقت دارم. و این خیلی وقت کمی برای نوشتن دو تا داستان است. 

بغض کمی مانده اما به همه غصه ها گفتم به درک و گور بابای همه شان. من نمیخواهم بیخودی ناراحت باشم.

بعد از مدتها یک ساعت با هم حرف زدیم. مثل قدیمها. مثل قدیم. مثل روزهایی که دوست صمیمی بودیم. حالا حرفهای مشترک مثل قدیم بسیارند.  امیدوارم زودتر خوب شوی مامان کوچولو.

شوربختی

حالم بهم می خورد وقتی که کسی من را به خاطر خودم دوست نداشته باشد. یا بدنم را بخواهد یا پول لازم داشته باشد. 

روشنا

دیشب با گریه خوابیدم. هر کار می کردم خوابم نمی برد و انگار غمی عمیق و جانکاه هر لحظه در وجودم شعله ور می شد. هدفونم را گذاشته بودم و آهنگ گوش می دادم. اما باز هم خوابم نبرد. نزدیک دو هدفونم را بیرون آوردن و اشکهایم را پاک کردم و چشمانم را بستم و آرزوی خواب کردم. و خوابیدم. الان بیدار شدم که به نظر باز هم زود است و تا بیرون رفتنم نیم ساعت وقت دارم که روی تخت ، دراز باشم. چه خوب که صبح شد و کابوس شب تمام شد. با آمدن صبح غم دیشب کمتر شد. شاید هم رفت.

ناموس

در دنیایی که مرد راحت می تواند سر زنش را ببرد و در خیابانهای شهر قهقهه بزند و از کارش خشنود باشد ، در این سرزمین ، چگونه می شود نفس کشید؟ حالت از مردها بهم نمی خورد؟ هیچ زنی ناموس،  هیچ کس نیست. این شعرها را دور بریزد لطفا. دوران غیرت و ناموس به پایان رسیده است.

آینه خانه

طاقچه مسابقه داستان کوتاه گذاشته . یعنی دوباره شرکت کنم؟ و این بار داستان های برنده را نشر ثالث چاپ میکند.

ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش

امروز هر خیابانی که گذشتم و از هر اتوبانی که رد شدم، از آسمانش عکس رفتم. برایم مثل یک مدیتیشن بود که به ابرها نگاه کنم، بدون اینکه تصادف کنم یا منحرف بشوم یک عکس با دقت بیاندازم. و توی گوشیم پر از عکس آسمان آبی با ابرهای قشنگ آسمان است .

چه کسی بود که گفت آسمان هر جا همین رنگ است؟

دخترکم دارد بزرگ می شود

دخترک هر شب قبل از خواب یک کتاب می خواند . یک سررسید برداشته و خاطراتش را می نویسد. کلماتش را هر طور که می گوید می نویسد البته قرار بر این است که من نخوانده باشمش. اما من غش کردم برای نوشتن هایش. من از راهنمایی دفتر خاطرات داشتم. او از هفت سالگی. اینها یعنی تغییر نسل. 

وسط کتاب خواندن خوابش می برد. امشب بغلش کردم موقع گریه کردن و بهش گفتم من توی دنیا تو را از همه بیشتر دوست دارم. به چشمانم نگاه کرد و آرام شد. 

می خواهم هر روز بهش بگویم چقدر دوستش دارم.

آتی

آتیه در فیلم خسوف خیلی زیباست، حتی اگر چشمانش سبز نبود من او را خوش قیافه اعلام می کردم. جوری نگاه می کند که دل آدم آب می شود . برای همه پسران برومند این مرز و بوم ، همچنین دختران زیبا و خوشگل و نازنینی آرزومندم. 


جمعه ی نیمه زمستان

وقتی رسیدم خانه بابا لوبیاپلو را درست کرده بود و اوووف چقدر خوشمزه شده بود. صبح وقتی بیدار شدیم به الهام پیام دادم می آیی برویم باغ کتاب. قبل از اینکه مریض شوم قرار بود برویم که نشده بود. الهام بهم زنگ زد بعد از نیم ساعت که من توی راه باغ کتابم. و من شگفت زده از این همه دل به دل راه دارد، تند تند مایه لوبیاپلو را و گوشت را گذاشتم بپزدو صبحانه و چای را گذاشتم و ساعت یک ربع مانده به دوازده راه افتادیم. به خاطر اینکه جمعه بازار پروانه را آورده اند باغ هنر ، باغ کتاب، ورودی خیلی شلوغ بود. تا جای پارک پیدا کنیم و بیاییم توی باغ کتاب دوازده و نیم بود و با الهام همراه شدم. بعد از دوسال الهام را می دیدم. آخرین بار که همدیگر را دیده بودیم هجده دی نود و هشت بود که رفته بودیم جهان با من برقص را ببینیم و همان روز فهمیدم که هواپیمای اوکراین را زده اند.توی سینما خیلی گریه کردم. امروز باغ کتاب شلوغ بود. من بعد از دوسال باغ کتاب را می دیدم. بالاخره کتاب پرنده به پرنده را که لازم داشتم و در سی بوک پیدا نکرده بودم، خریدم.دخترک و مردخانه رفتند قسمت کتابهای کودکان. من و الهام رفتیم باغ هنر. یک جفت گوشواره خریدم که رویش نوشته بود من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگوی و عاشقشم شدم. با هم لابه لای لباسهای رنگی، عتیقه جات، سنگهای قیمتی و شالها و جورابها و ظرف و ظروف سرامیکی چرخیدیم. به هردویمان خیلی خوش گذشت و الهام برای من یک آینه و شانه چوبی هدیه خرید. دخترک کلاس زبان داشت و ما مجبور شدیم زود برگردیم. من شروع کردم به خواندن کتابم. رژ صورتی زدم و گوشواره هایم را انداختم و لاک اکلیلی زدم. غروب جمعه کمی دلگیرم کرد. دلم تنگ شد. دارم پادکست گوش می دهم و می نویسم و می خوانم. بالاترین لذت در همین هاست. مگر نه؟

سرد بدون برف

خوشحالم چون فردا تمام روز را در خانه هستم  و به مدرسه کذایی نمی روم. خیلی خسته شدم. امروز از سیدخندان به قیطریه رفتم. آن موقع برف می آمد. روی پل صدر مه آلود بود و برف می بارید. وقتی رسیدم خبری از برف نبود.