بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یگانه

با تمام تنم دوباره کلاسهایم همانطور پشت سر هم و حتی بیشتر در جریان است. خسته ام. خیلی خسته و کلمات در سرم رژه می روند. دلم میخواهد بنویسم اما نمی شود. انگار باید پشت لب تاپ بنشینم. نمی دانم چرا؟ چیزهای جدی را فقط باید با لب تاپ بنویسم وگرنه نمی شود.  

نویسندگی یعنی دوام آوردن طولانی

به چند موضوع فکر می کنم که بنویسم. از چهار و نیم که بیدار شدم خوابم نبرده و تا الان دارم فکر می کنم. هی کلمات را بالا و پایین می کنم. انگار موتور نوشتنم دوباره بخواهد روشن شود. و تا آخر هفته خمیرشان را ورز می دهم تا بالاخره در لحظات آخر روی ورد بنویسم . ذهنم پر و خالی می شود. چیز جدیدی نیست. همه چیز از درونم شکل می گیرد. پیچ و تاب می خورد. هی پیاز داغش زیاد می شود تا باورپذیرتر باشد. حال خوبی است وقتی واقعیت را با تخیل قاطی می کنی. چند وقت بعد خودم هم یادم می رود که کدامشان واقعیت بوده ، کدامشان تخیل؟ 

چند تا کتاب تازه دارم که باید بخرم و بخوانم مثل نویسندگی به مثابه شغل موراکامی. 

بی دوست زندگانی

از صبح بیدارم و تا الان که دراز کشیده ام، پی کلاسهایم بوده ام و مرتب کردن برنامه های فردا، قرار و مدار با مامانها و کلاسهایم. اما بین همه اینها دیدن دوستم که خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم، رفتم. برایم حرف زد. برایش حرف زدم. خیلی خوب بود، دل هر دویمان باز شد. دلمان می خواست همینطور بی وقفه حرف بزنیم از هر چه که ناراحتمان کرده بود یا ازش خوشحال بودیم. اصلا همین معاشرت کوتاه مدت باعث شد حال هر دویمان خوبتر از قبل باشد. پشت سرت پنجره ای بود که که روی کوه هایش برف نشسته بود. برایم میز خوشگلی چیده بودی که دلم می خواست تا ابد تماشایش کنم . 

دلخوشی های کوچک

دیشب با اینکه ایمیلی دریافت کردم که نوشته ام را در مجله شان چاپ نمی کنند حالا به دلیل محدود بودن صفحات تشان. و غصه خوردم. اما بعد از آن استادم را در جشن امضای کتاب جدیدش دیدم. و وقتی خودم را معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت و خیلی احساس خوبی بهم دست داد. کتاب را برایمان خواند. درباره اش با بچه ها حرف زد. برایمان امضا کرد. سراغ داستانم را گرفتم که خوانده است یا نه؟ و بعد گفت دوباره برایم بفرست. خیلی خیلی خوب بود. 

من صید وحشی نیستم

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

غم جمعه

وقتی می رسد به آهنگ بانوی عمارت محسن چاووشی فکر می کنم  که این شعر را تو برایم خوانده ای و گریه ام می گیرد. 

دردسرهای زندگی

این هفته که به خانه آمدم، خیلی کار داشتم. دیشب بعد از فوتبال، بیشتر کارها را انجام دادم. حبوباتی که لازم داشتم شستم و خیس کردم و حتی لپه های قیمه امروز را پختم. برنج را خیس کردم. ظرفها را در ماشین جا دادم و لباسهای کثیف را جدا کردم و گذاشتم جلوی ماشین لباسشویی. صبح که بیدار شدم، اولین سری ماشین لباسشویی را روشن کردم. سوتین فنرداری را هم انداختم که دفعه قبل فنرش درآمده بود موقع شستن و در سوراخهای درون ماشین گیر کرده بود. حواسم نبود و این بار نیم ساعت اول صدای عجیبی از ماشین می آمد که حدس زدم آن یکی فنر در آمده اما بعد از چرخش محکمی صدا قطع شد. وقتی کار ماشین تمام شد، خیلی دنبال فنر گشتم اما نبود. ماشین لباسشویی فنر را قورت داده بود. متاسف شدم چون اگر ماشین لباسشویی خراب شود، وای نه ! اصلا نمی خواهم بهش فکر کنم. سری دوم لباس ها را در ماشین ریختم. بعد از چند دقیقه دیدم هیچ اتفاقی در شستن رخ نمی دهد. خودم را سرزنش کردم و آن یکی سوتینم را کنار گذاشتم که با دست بشویم. دخترک آمد از یخچال آب بخورد اما لیوان خالی ماند. شیر آب را که باز کردم فهمیدم آب قطع شده، سریع ماشین لباسشویی را خاموش کردم. خیالم راحت بود که غذاهایم در حال پختن بود و صبحانه را جمع کرده بودیم. و کار زیادی با آب نداریم. امیدوارم ماشین لباسشویی فنر را طوری قورت داده باشد که بعدها معده درد نگیرد. 

صدای گریه از خانه همسایه قطع نمی شود. آشوب شده ام. تنها راه حلم هدفون است. 

سلام جام جهانی

امشب قشنگترین لحظه در فوتبال زمانی بود که عابدازاده پسرش را بغل کرد، امشب یاد بازی ایران و استرالیا افتادم. آن موقع تماشاگر کم بود ، چون بازی استرالیا بود. امشب هم تماشاچی فوق العاده کم بود مخصوصا که از زنان گزینشی استفاده کرده بودند. موقعی که بازی تمام شد، عابدزاده مغرورانه و بدون لبخند به شادی بازیکنان نگاه می کرد. خاطراتش داشت زنده می شد. زمان ما، خیلی ها عاشق عابدزاده بودند، مثل حالا که پسرش ، شاید کراش خیلی ها باشد. دیدن پسرت در زمین فوتبال به این شیوه بسیار غرورآمیز است. به حال عابدزاده غبطه خوردم. اینکه در لحظاتی تاریخی که داشت تکرار می شد  ، کیف می کرد. 

کل من علیها فان

دارم به داستان ساینا از پادکست راوی گوش میدهم. داستان زندگی یک دختر که در یک خانواده ای عجیب و غریب بزرگ شده، مخصوصا مامان ساینا خیلی او را در طول بزرگ شدن آزارش داده. 

آقای سلیمانی ، امروز موقع اذان مغرب در خیابان دچار ایست قلبی شد و مرد. ما وقتی فهمیدیم که خانواده اش، یعنی همسایه روبه رویمان ، صدای شیون و جیغشان بلند شد. اولش نمی دانستیم چه شده، مرد خانه رفت ببیند چه خبر است، رفته بود داخل خانه آقای سلیمانی تا تسلیت بگوید که فهمیده بود. دردناک است. هر چند وقت یکبار صدای شیون و جیغی بلند می شود. حالم بد است. وقتی یک نفر اینقدر نزدیک می میرد، یعنی این اطراف  مرگ دارد پرسه می زند.