بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ابتدا کلمه بود

می خواهم بخوابم و نصف شب بیدار شوم و بنویسم. امشب معجزه می خواهم و معجزه می کنم. 

می دانم.


سرخوشی

چقدر خوب است که تعطیلم و نشسته ام پای لب تاپ. دیشب خیلی کم خوابیدم و صبح هم از ساعت شش بیدارم. چشمانم خسته است اما امروز روز آزادسازی کلمات است. من می دانم. کلمه ها را یکی یکی از قفس در می آورم و پرشان می دهم به سمت آسمان آبی صفحه خالی.

دخترک نشسته روی تخت و دارد نامه های فلیکس را می خواند. 

می دانی چه اتفاقی افتاد؟  به حرف امرسون گوش دادم و یک نامه عاشقانه نوشتم و قلمم روان شد. به خدا اگر دروغ بگویم. 

تغییرنام

چه کار سختی است وقتی می خواهی داستان لو نرود اسم شخصیتها را عوض کنی؟ نمی شود. به جانم نمی نشیند. دوستش ندارم. انتخاب اسم سختترین کار دنیاست.

کلمه ها جان منند

دیشب نوشتم. یک نفس و بدون وقفه. وقتی داستانی را اینطور تمام می کنم حال بهتری دارم. حالم خوب است چون نوشته ام. دیشب دخترک موقع نوشتن هی سوال می پرسید چرا می نویسی؟ تا حالا چند تا داستان نوشته ای؟ چند خط مانده که داستانت تمام شود؟ تا کی وقت داری؟ برایش جالب شده و البته هم خیلی دوست ندارد که پای لب تاپ باشم. 

صبح شده و من باز هم نوشتم. امیدوارم قشنگترین نوشته های دنیا را بنویسم و کلمه ها را کنار هم مثل یک سمفونی بنشانم.

نون ِ نوشتن

نمی توانم بنویسم. انگار هر چه زمان کمتر می شود، من چیزی برای نوشتن ندارم. تا بیایم بنویسم همه کلمه ها برایم بی معنی و زشت می شوند. نمی دانم چرا اینطور شده ام؟ هر چه می نویسم خوب نیست. باز شروع می کنم اما باز نصفه نیمه می ماند.

برنده شدن خوب چیزی است

دیدی فرشته حسینی 

وقتی جایزه گرفت ، چی گفت؟ 

-اینجا هنوز صدای کوفتی برنامه قطع نشده بود-

خطاب به نوید ، 

این اول راهه.

حتما از خوشحالی بردن جایزه دارند عشق بازی می کنند. 

بردن جایزه -حالا هر جایزه ای- خیلی خوب است. لذت بخش است. به جایزه های بزرگ فکرمیکنم.

به جایزه کن

اسکار

جایزه ادبی نوبل


چراکه نه

باید بخواهم، باید درپی اش بدوم. رویایم باشد. رویای همیشگیم باشد. می دانستی پاموک اصلا نوشتنش خوب نبود اما آنقدر نوشته تا جایزه نوبل برده؟

آخ من اول راهم. من پاموک اول راهم. همانم. اما می دانم شادی برنده شدن چه کیفی دارد. 


عشق آدم را برای هر کاری پوست کلفت میکند. برای برنده شدن، جلو می برد. و همه سختی ها را آسان میکند.

که عشق آسان نمود اول

ولی افتاد مشکلها

روزگار خوش

امروز شال و کلاه کردیم و بعد از مدتها زدیم به دل جاده، در راه کتاب می خواندم و به دانه های برف نگاه می کردم که مثل پنبه های کوچک و نرم می باریدند. برای اولین بار رفتم در جاده جدید چالوس. چقدر دلم برای جاده چالوس تنگ شده بود. هوای گرم ماشین دلپذیربود. در کنار هم آرام گرفته بودیم. دخترک بیرون را تماشا می کرد، من کتاب می خواندم و مردخانه رانندگی می کرد. از همان اول باران گرفت. باران شد برف. و بعد دامنه های کوه پر برف بود از هفته های قبل. مه آمده بود پایین بین کوه های عقبی. وقتی از تونل بیرون می آمدیم جوری قشنگ برفها می باریدند در روشنا انگار که روی سرمان قند می سابیدند. دوباره و دوباره تکرار می شد و من هر بار ذوق می کردم. سرجاده دیزین ایستادیم به برف بازی. برف همچنان می بارید. خیلی سرد نبود. باورم نمی شود برای دیدن برف باید از تهران بزنیم بیرون. دخترک گوله های برف را بهمان پرت می کرد. دوتا لیوان چای ریختم. خیلی چسبید. برف روی سر و موها و چشمانم می ریخت. و واقعا این برف سرایستادن نداشت. خیلی سرد نبود. دخترک و مردخانه از بلندی نیمچه کوهی بالا رفتند. سر خوردند و آمدند پایین. دخترک خوشحال بود. من هم حالم خوب بود. 

موقع برگشتن مثل همیشه در جاده چالوس حال تهوع گرفتم. با اینکه وقتی به نسا و گچسر می رسی تا به اتوبان تازه بروی چند تا پیچ هنوز هست . همانها حالم را بد کرد. به خانه که رسیدیم آش رشته ای را که مردخانه درست کرده بود، داغ کردیم و خوردیم. 

گیج و خراب

ما را چه می شود؟

منتظریم بشنویم دوستت دارم

اما وقتی می شنویم وحشت می کنیم. دهنمان تلخ می شود و دلمان می خواهد فرار کنیم. 

چرا همه چیز خراب می شود ؟ چرا همیشه منتظر دوست داشته شدن هستیم و وقتی دوست داشته می شویم از خودمان بدمان می آید؟

این چرخه ادامه دارد. تو کسی را دوست داری که او کس دیگری را دوست دارد و کسی تو را دوست دارد که تو ختی لحظه ای بهش فکر نمی کردی و دوستش نداشتی شاید.

لبالب از اندوه و غم

خانه بابا ماندم که فردا برویم جایی که برف باشد. این روزها که آخر شب می نشینم پشت لب تاپ کمر و گردنم درد می گیردتا چیزی بنویسم. اما چیز زیادی پیش نمی رود. امیدوارم زودتر این داستان نصفه نیمه تمام شود.همه اش فکر می کنم امروز چهارشنبه است یا پنج شنبه نیست و روز دیگری است. امروز نزدیک پل حافظ ، جلسه داشتم و روزگارم افتاد به آزادی و  از جلوی دانشگاه رد شدم و از چراغ قرمزهای متعدد آزادی به انقلاب و بعد از تمام خیابانهای آشنا روزهای دانشجویی رد شدم. از جلوی تزیینات شهر برای فردا رد شدم. از جلوی پرچمها و برگهای سبز. موتوری ها می پیچیدند جلویم. بعضی از کتابفروشی ها بسته بودند. بعضی از انتشاراتی ها باز بودند. تا برسم به جلسه حس خوبی بود که از گذر در خیابانها داشتم. سلانه با ماشین رسیدم و در جلسه هم با اینکه آموزشی بود خیلی بهم خوش گذشت. با دوستان قدیمی حرف زدیم و بحث کردیم و یاد گرفتیم. باز موقع برگشتن رفتم در حال و هوای میدانی که دوستش دارم و خاطرات عاشقانه ازش دارم. حالا که شب دارد تمام می شود پر از اندوهم و می خواهم فقط بنویسم. بنویسم از داستانی پر از اندوه بی پایان.

دو و نیم ساله ی من

شاگردم رفته خانه خاله مامانش و خاله مامانش ازش پرسیده: فسنجون دوست داری؟

ه  ، دو و نیم ساله ، بهش گفته نه، من .... جون را دوست دارم. و نام من را برده است. 

امروز بعد از بازی رفت توی تشکش و به من اشاره کرد پتو را رویش بیندازم و بعد که کمرش را چند بار ماساژ دادم خوابش برد.

نمی دانم چرا اینقدر دلم برایش غش می کند؟ آخ خدا.