بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حقارت محض

سروش میلانی زده ، در نمایشگاه عکسی که جدیدا در نشر ثالث برگزار کرده، یکسری عکس گرفته از زنان حامله، و بعد حجمی اسپرم روی عکسهای چاپ شده ریخته. آیا این زنها که سوژه عکاس بوده اند می دانستند که قرار است با عکسهایشان چنین کار سخیفی انجام شود؟ تحقیر و توهین تا این حد؟ بعد عده ای از مردان محترم با لباس های زرد و مشکی جلوی مجلس با پلاکاردهایی بسیار بی مفهوم و شعارهای بی سر و ته می ایستند و خواستار مبارزه با فمنیست های چپ گرا می شوند؟؟؟ 

الان چه کسی باید معترض و شاکی باشد؟ تحقیر کردن جنس زن که از نظر ساختار حکومتی کاملا مردسالارانه ، کاری عادی و روتین است. وقتی نگاه ها به سمت زن ،کاملا جنسیتی است واقعا فضای گفتگوی سالم هیچگاه ایجاد نمی شود و نخواهد شد. پس مهریه و نفقه و هر قانون مزخرف تنها یک تکیه گاه است که آن هم باز در دنیای مردانه این روزها پوچ و احمقانه و بدون کارایی است.

واقعا عصبانیم. زنان بسیار مورد ظلم و تجاوز قرار می گیرند به هیچ جای دنیا نیست. همه چیز برای مردان و شرایط آنها طراحی شده. 

حتی در یک نمایشگاه فکستنی به اصطلاح هنری قدرت را به رخ زنان می کشد، چه توقعی است کل حکومت و قدرتی که بدست آنهاست! 

حالم از این مظلوم نمایی بیخودی بهم می خورد. کاش بساط ظلم هر چه زودتر جمع شود. 

کابوس

خواب دیدم با هم به یک قهوه خانه عجیبی رفته بودیم، پر بود از نیمکت های چوبی که توی حیاطش چیده شده بود. پر ازمردهای عجیب و غریب بود که به ما زل زده بودند. 

نمی دانم چه شد، زدی بیرون و سوار ماشینت شدی. 

من از لابه لای نیکمتها و از نگاه مردها کشیدم بیرون. آمدم جلوی در. آب بالا آمد. آب نمی دانم از کجا بالا می آمد و من مثل جنازه خودم را به آب سپردم. تو اشاره می کردی بیا سوار شو. با دستت. من بهت اشاره کردم روی در قهوه خانه. 

نوشته بود تمام عایدی امروز برای تازه در گذشته صرف خواهد شد. انگار باید در آب غرق می شدم. 

از خواب بیدار که شدم مثل کسی بودم که نفسم بند آمده، و داشتم غرق می شدم.

چه اعتراف هولناکی، 

هر بار قلمت خشک می‌شود و نمی‌توانی بنویسی بنشین و برای آن‌که دوستش داری نامه‌ای مفصل بنویس. گرهِ کارت باز می‌شود.

دیشب نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و برایت ایمیلی که گرفته بودم فرستادم، توقع نداشتم جواب بدهی یا اصلا عکس العملی داشته باشی. فقط می خواستم بدانی که خیلی خوشحالم و قدردان لحظاتی هستم که برایم وقت گذاشته بودی. اصلا با چند نفر می توانستم این شادی را تقسیم کنم؟ از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر بود. اول می خواستم همان صبح بفرستم، اما جلوی احساساتی شدن خودم را گرفتم. اما شب نتوانستم ، و فرستادم و ده دقیقه بعد دیدم نوشتی مبارکه و شب که بیایم خانه بهت پیام میدهم. احساس کردم از سر وظیفه ات جواب دادی نه از روی شادی یا دوستی یا هر چه اسمش را می شود گذاشت. ترسیدم نکند دوباره ناراحتت کرده باشم. خوب فکر کردم. اگر جواب نمی دادم شاید فکر می کردی قهرم. برای همین خیلی معمولی و ساده نوشتم: سلام خوبی؟ نمی خوام مزاحمت بشم. مرسی با یک استیکر کوچک گلدان سبز. که بدانی بی ادبی هم نکرده ام. نمی دانم شاید دیده باشی و خواندیش یا اینکه آنقدر دیر به خانه برگشتی و خسته بودی که دیگر وقت نشد جواب بدهی. با شرایط تا عصر هم ممکن است جوابم را ندهی. برایم دیگر اهمیتی ندارد. فقط خوشحالم که دیگر باهام قهر نیستی، انگار. 

امرسون حرف خوبی زده ، دیگر قلمم خشک نیست.

زندگی با لبخند

امروز بعد از مدتها از خانه بیرون زدم و همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت. برای مادر مردخانه یک سبد گل گرفتم و رفتم به خانه شان. قبل از آنکه برسم ایمیلی دریافت کردم که بهم خبر می داد ، داستانی که نوشته ام را قبول کرده اند و قرار است در مجله شان چاپ شود و حالم را صد برابر بهتر کرد. با اینکه دیشب حالم خیلی خوب نبود. و تا صبح درد داشتم از دلگرفتی و حرفهایی که شنیده بودم. رفتم آرایشگاه و موهایم را برای فردا شب عقد دختر عمه ام یک درجه ، صورتی خیلی ملایم و یواش کردم. یعنی روی مش های سابق یک تاش صورتی  نشسته و جذابترم کرده. فکر کنم. تا نظر بقیه چه باشد. ها ها . دخترک هم موهایش را مرتب کرد. لباسی که مادر مردخانه برایم دوخته صورتی است و من هم یک جورایی خواستم قر تو قیامت باشد و با لباسم ست باشم. ها ها . معلوم است که حالم خوب است که اینطور می نویسم. الان هم نشسته ام و داستانم را یکبار مرور کردم و یک جاهایش را تغییر دادم. 

امروز همه دنیا بهم لبخند می زد. کاش برای شما هم هر روز همینطور باشد. لبخندی مداوم و پر رنگ.

موقع برگشتن آهنگ دوست دارم زندگی سیروان خسروی را با هم خواندیم و کیف کردیم. چقدر این آهنگ پر از انرژی است . واقعا هر بار که می شنوم حالم خوب می شود.

بخت

یادم هست دخترک برای خوابیدن گریه می کرد، دلش نمی خواست شبها بخوابد. الان از خستگی چند صفحه که کتاب می خواند خوابش می برد. امشب خودم به همین حال و روز افتادم، گریه می کنم، نمی خوابم. نه اینکه دلم نخواهد بخوابم، دلم می خواهد بخوابم و غمی که جند دقیقه است بهم  مستولی است، فراموش کنم. 

من نمی دانستم که محمد بزرگی به خاطر آتش نشان های پلاسکو می خواسته از ارتفاع ۵۶ متری بپرد ولی چون چترش باز نشده ، افتاده روی درخت. حالا پریسا بختیاری مانده و بعد از یکسال همچنان داغدار و ناراحت است. چه حادثه دردناکی! خیلی خیلی دردناک است. دیشب که پیج پریسا را دیدم فهمیدم هنوز هم آدمهایی هستند که عاشقانه زندگی می کنند ولی خب انگار دنیا وفق مراد هیچ کس نیست. هیچ وقت. 

من برای یار می میرم

حرفهایمان کش می آید و ادامه پیدا می کند. تو فقط اسمم را برده بودی اما همه روزها و شبها برایم زنده شد و اشکهایم بود که بند نمی آمد. چه اتفاقی می افتاد؟ دلت می خواست با من حرف بزنی؟ من درد می کشیدم و پاسخت را می دادم. من مثل معتادین در ترک تو بودم. من هر بار عهدم را شکستم اما تو با کلمه های ساده زدی همه چیز را دوباره درب و داغان کردی. من بغض دارم. من دلتنگم. من عصبانیم. من تنهایم. تنها می توانم با این کلمات بگویم چه احساسی دارم. دلم برایت تنگ شده بود. تو آمده بودی دلم را بیشتر تنگ تر کنی. می دانم. من راهی ندارم. من باید بی رحم باشم. با خودم. با تو. با خودم. باید با همه بجنگم. من راه دیگری ندارم. من سرنوشتم جز این نیست. نداشتن. نداشتن. بی تو بودن.

تاریخ فراموش نشدنی

بهم پیام می دهی که سوال پرسیده بودی چی شد که انقلاب کردین؟ و تو آن موقع نوجوان دبیرستانی بودی که معلم وقتی آمده سر کلاس گفته ، بروید در خیابان چه نشستید در کلاس و مدرسه را تعطیل کرده، تو پاشدی با دوستانت به صحرا و گشت و گذار رفتی. و بعد معلمت اوایل انقلاب تسویه شده و از کارش بیکار شده. مثل خیلی ها که اعدام شدند یا فرار کردند یا از خدمت منفصل شدند. بعدها دیده بودیش. و ماجراهای بعد از انقلاب و روزهای بعدش و ما جوانان یاغی که بدون اینکه کاری بکنیم دنبال مقصر می گردیم. دردت از نخواندن تاریخ بود. درد همیشگی من که از تاریخ فراریم. این روزها خودم را مجبور می کنم به دانستن. حداقل با شنیدن پادکست هایی مثل تراژدی یا پادکست هایی که داستان هایی از تاریخ را می گویند. می دانم لازمم است. تو همیشه حرص می خوری چرا تغییر نمی کنم؟  من که می دانم اینها با دروغ این پایه را گذاشته اند. نمی دانم. خودمم هم نمی دانم. بهت می گویم فقط می دانم که دوستت دارم.

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود

دیالوگ باکس درباره احمد شاملو بود و من چندین بار است دارم بهش گوش می دهم و هربار باهاش گریه می کنم. می دانم من آیدای هیچ کس نبودم که الهام بخشش باشم. صدای آیدا ، قلبم را به لرزه در می آورد. چه قصه ایست قصه عشق شاملو و آیدا. هر چه بخوانم و بشنوم باز هم کم است.

نقاهت

این هفته هم کلاسهایم را نمی روم تا حالم کاملا خوب باشد. قوی باشم. به نظرم بتوانم از چهارشنبه برگردم مدرسه ، اما قبل از آن از بچه های کوچک می ترسم و نمی خواهم هم ذره ای مریضی به همراهم باشد تا شاید آنها در معرض خطر باشند. امروز دو تا کلاس آنلایم را رفتم و حالم خیلی بهتر ازهفته پیش بود. توی اتاقمم، دارم به قسمت آخر پادکست تراژدی گوش می دهم درباره زبده. خواننده خانم، اولین بازیگر خانم و بعد از انقلاب هم ویرایش متن های ذبیح اله منصوری را انجام می داده، 

دانستن زندگی دیگران ، تجربه های جدیدی در ذهنم باز می شود.