بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۸۲

خیلی وقت است نازی را ندیده ام ، امروز هم که بهش زنگ زدم توی کتابخانه داشت ترجمه چیزی را می خواند و نشد که با هم حرف بزنیم ، مثل هفته پیش ، می خواستم ببینمش ،مثل چندی قبل که توی پارک نشستیم ، برایم خاک بنفشه آفریقایی خریده بود تا چند تا قلمه بزنم ، امیدوارم که قلمه ها بگیرند ، گرفته باشند ، روی نیمکت نشستیم ، از علی گفت که به زندگی در آلمان عادت می کند و خودش که به دلتنگی عادت می کند ، از کلاسهای فوق می گوید که راضی است و حتی سخت ، می گوید باید درس بخوانم ، خورشید کم کم غروب می کند ، گرمای دست نازی می خواهد که یخ دست هایم را ذوب کند ، اگر در اسفند هشتاد و دو گیر کرده بودم چی ؟ گاهی باورم نمی شود که رشته ام را تغییر داده ام و فکر می کنم مثل زمانهایی که توی کابوسهایم گیر کرده ام،حالا در رویایی عجیب دست و پا می زنم ! این را چهارشنبه سر کلاس تاریخ هنر خوب حس کردم ، لم داده ام روی صندلی های آبی ، ردیف جلو ، دست راستم را ستون چانه ام کرده ام و خیره ام به لبهای استاد تا ببینم چه می گوید ، واقعیت دارد ؟دیگر لازم نیست ثابت کنم بین عدد یک و صفر ، هزاران عدد دیگر وجود دارد ، لازم نیست موقع امتحانات پایان ترم وزن کم کنم ، لازم نیست ،