بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بِای ذنب قُتلت

زنده بگورم می کنی
وقتی می گویی
 باید
نباید
فریادهایم پر از خاک می شود
ناخنهایم پر از درد
چشمهایم پر از تحقیر
و قلبم له می شود
و همچنان تو
زنده بگورم می کنی
هر روز
هزار بار
انسان درونم
می میرد
وقتی می گویی
باید
نباید

نمی گذارند برای خودم باشم . برای خودم زندگی کنم . حتی در عقیده و دین که خصوصیترین چیز یک انسان است اجازه نمی دهند مستقل باشم . گاهی چقدر زندگی کردن با عزیزترین کسها هم سخت می شود . کاش می گذاشتند مثل گلدان یاسم باشم . از اوایل بهار که به حیاط بردمش شروع کردن به خشک شدن . برگهایش ریخت . ساقه هایش خشک شد و انگار مرد . مامان هرسش کرد و من فقط آبش می دادم . و حالا که تابستان آغاز شده برگ تازه داده است و حتی دیروز گل کرده بود که بویش مستم کرد . نمی گذارند حتی خودم قدم بردارم . هنوز دستم را می گیرند . دورم میله های آهنی گذاشته اند و می گویند رشد کن . بزرگ شو . عاقل شو . می شود آیا ؟ صبر ندارند . می خواهند زود به نتیجه برسند . اما من برای گل دادن شمعدانیم خیلی صبر کردم و حالا هر روز از گلهای صورتیش لذت می برم . دعا می کنم اگر قرار است با بچه هایم این گونه باشم هرگز مادر نشوم .

کاشکی یک پسر بچه تغص داشتم که وقتی از سر پل سید خندان رد می شدم چشمش به بساط دختر کوچولوی جوجه فروش می افتاد و بهم گیر می داد که برایش یک جوجه بخرم .

روزهایی که گذشت
چه تلخ و شیرین
گذشت .
بی جواب...
روزهایی که می آیند ؛
چه سیاه و سفید .
چه خوب و بد .
می آیند .
باز هم ؛
بی جواب ...
دیده ای آسمان تابستان را پر از ابر ؟
پس کی باران می بارد ؟
منتظر جوابم .
******************
خدا را شکر کارتی پیدا کردم که بلاگ اسکای و وب لاگم را فیلتر نکرده است . خیلی خوشحالم .