بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

داستان کوتاه : رنگ نمی میرد (۱)

دیگر ساعت چهار بار ننواخت و زمان مرد ، عقربه هایش روی چهار ایستاد و نخواست که دیگر زندگی ادامه پیدا کند ، زمان متوقف شد ، شب و روز معنایش را گم کرد ، و خورشید در آسمان سرگردان بود ، زمان خوابش برده بود ، و ماه دنبالش می گشت ، تا بیدارش کند ، آسمان رنگ نداشت ، زرد مال خورشید نبود ، آبی خودش را پنهان کرده بود ، قرمز رفته بود زیر خاکستری ها ، سبز دیگر سبز نبود که طراوت داشته باشد ، چه توقعی ! وقتی زمان رفت ، رنگها را با خودش برد ، فصول رفتند ، بهار ، تابستان ، پائیز ، زمستان و آیا دوباره بهار باز می گردد ؟ بهار دیگر سبزهای تازه و نو نداشت ، درختان شکوفه های خاکستری زدند ، پرندگان آوازهای سیاه سر دادند ، بهار دیگر بهار نبود ، حتی پائیز یا زمستان هم نبود ، انگار که مزه ها رفته باشند ، انگار که موسیقی رفته باشد ، انگار که حتی سکوت هم نبود ، سیاه ، سیاه ، خاکستری و شاید کمی سفید ، احساسهای خاکستری و عشقهای سیاه ، آدمهای تنها ، تنهایی های خالی و بدون رنگ ، شهر های شلوغ خاکستری ، چشمهای بی نور ، بی فروغ ، تاریک تاریک ، زمان رفت و همه چیز را با خودش برد ، دخترک غصه می خورد که باز گردد ......

جای من توی برف

 جای پای من

 پای من

مریم گفت بنویس عکسها را خودت گرفته ای؛ چه حیف ؛چه اهمیتی دارد !

دیشب تنهایی تا صبح نترسیدم ، در خانه به قول مولود دراندر دشتمان تا صبح خوابیدم ، خواب جنازه ای را دیدم که دیروز دیده بودم ،در یکی از فیلمهای کوتاه جشنواره سایه ،  ساعت موبایلم بیدارم کرد که صبح شده است اما هوا هنوز تاریک بود ، هر چه آسمان را نگاه کردم ، تاریکی بود و ابر های در هم پیچیده بهم ، خوابم نمی برد دیگر، کاغذهایم را مرتب کردم ، لباسهایم را پوشیدم و بعد از مدتها دوباره به دکتر پوست سرکی بزنم ؛ که این پوست من هیچگاه خوب نخواهد شد ، می دانم ، که این جوشهای بلوغ با من مانده اند و هنوز مغرورم ،لباسهایم را پوشیدم ، وشال گردن آبی ام را انداختم ، کلید انداختم و دری که دیشب قفل کرده بودم ، محض احتیاطهای بیهوده ، باز کردم ، برف می بارید ، چقدر خوب ،می بارید، رد پای تو نبود ، رد پای یک زن ، که عبور کرده بود بی هوا و بدون عشق ،و چند مرد که تند تند رفته بودند سر کار ،مطب شلوغ ، بدون کتاب ، آدامس توت فرنگی جویدم ، شاید با نسخه دکتر کمی نگران خودم شدم ، شاید درونم خبری است که خودم نمی دانم ، بهتر اگر به مرگ نزدیکترم ،پیاده گز کردیم تا ده ونک ، یاد گذشته ها که کلاس فن ترجمه می رفتم الزهرا ، شیر کاکائو یخ توی این هوا چه می چسبد ،بابا و مامان از مرز عبور کردند ،و بعد هم بانک ، امروز روز شانس من بود ، شماره 129 پارسیان، به موقع رسیدم ، کمی دیرتر می رسیدم نوبتم رفته بود ،نان بربری داغ ، برای ناهار ، تنهایی ، با بستنی کاکائویی برای عصر ،قرص های تازه، ممکن است خوابت بگیرد یا سرت گیج برود! بادام زمینی برای شب ، و آدامس ، و تو هنوز دلت نمی خواهد گوشی را برداری ،نوشهر دارد باران می بارد ، شدید ، تنها ،شاید کمی خوابم ببرد، بدون تو ، من توی خواب منتظر تلفنت بودم ،نازی می گوید کاش چراغ جادو داشتم تا تو را برایم کوچک کند و توی جورابم بگذارد ، بعنوان هدیه کریسمس،تنهام،فیلمم تدوین نمی شود ، مریم نیست که گوشی را بردارد،دلم هنوز نگرفته از تنهایی، بگذار شب بیاید ،

 

 

از آن همه مه و برف فقط سرما مانده و ماه . چه بدبختی بزرگی است وقتی باید باور کنی اینجا با همه جا فرق دارد و زندگی تو با همه . زنگی همه اینجایی ها با همه و خیلی چیزهای دیگر که دیگران مایه آبروریزیشان می دانند و از جمله من که آبرویشان را با حرفهای احمقانه ام برده ام .و حالا که فنجان چایم خالی شده باور کرده ام دارم در رویا سیر می کنم چرا نجاتم نمی دهی ازاین کابوس زندگی پوچم . اگر زندگی تو هم پوچ باشد حداقل می دانم با تو هستم و تا آخر عمر من را بس است .

پ ن 1: حالم از خودم بهم می خورد .

پ ن 2: 3 تا 6 دی ماه در دانشگاه سوره جشنواره فیلم کوتاه سایه برگزار می شود و امروز، اولین روز جشنواره با نمایش شش فیلم کوتاه از بچه های سینما آغاز شد .

پ ن مهم : روز چهارشنبه۱۳ دی ماه کارگروهی توسط بچه های صنایع دستی دانشگاه سوره در حیاط از ساعت 9 صبح تا 3 بعدازظهر انجام خواهد شد .حتما بیایید چون برنامه فوق العاده ایست !

پ ن نیمه مهم :کانون هنرهای تجسمی دو هفته ایست چهارشنبه ها ساعت 3 تا 6 کارگاه تیزرسازی با حضور انیمیشن سازان مطرح برگزار می کند . و تا دو هفته دیگر ادامه دارد . حتما بیایید چون جالب است !

پ ن آخر : هنوز حالم از خودم بهم می خورد !

مریم من را هم به بازی شب یلدا دعوت کرد . دلم نمی خواست . یعنی نه اینکه بترسم . آخر من را می شناسید چه لزومی است به این 5 نکته :

1_ زیادی کنجکاو و گاهی حتی فضول.گاهی هم بدشانس!

2_ زیادی ساده ،احمق و زودباور.وقتی خیلی خوشحالم به معنای واقعی خوشحالم و وقتی ناراحتم به معنای واقعی غمگینم .

3_ نمی توانم خانه را تحمل کنم . دوست دارم بیرون از خانه باشم . حتی برای همیشه !

4_ اگر جا برای خوردن نداشته باشم اما همیشه جا برای بستنی دارم .هر چه هم می خورم چاق نمی شوم .( حالا چشمم نزنید!)اگر همین الان از بیرون برگشته باشم اما اگر بهم بگویید برویم سینما ، می آیم.

5_عاشق بازیگری بودم ولی بازیگر نشدم. الان دارم یک فیلم مستند می سازم .عاشق نوشتن و طراحی و عکاسی ام .به هر چیزی که بخواهم می رسم و هر چیزی که دوست نداشته باشم ترک می کنم .

من زندانی چهار فصل خویشتنم،

و بالهایم زمانی که عاشق شدم ،

سوخت!

راهی نمانده جز سقوط،

از بالای بلندترین شب سال،

که دوباره انسان شوم.