بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یلدای من

پنج شنبه 04 دی 1382
فاصله من و تو 
خطوط عابر پیاده بودند
زمان گذشت 
و چراغ هرگز سبز نشد !



● دیگر از فرسایش ترسی ندارم .
فرسایش روز مرگی ها .
فرسودگی از دوست داشتنهای بیهوده .
فرسودگی این 5 سال .
ذهنم را دیگر به اصطکاک فکرهای بیهوده نخواهم سپرد .
و آخرین ..... هستی که به او ایمان آوردم .
" تو شبنم وار روی صورتمی "
و تمام خوابهای من تعبیر شدند .
دیگر خودم را آزار نخواهم داد.
و باز بی دریغ دوست خواهم داشت .
خودم را به دست باد و باران سپردم ,
تا به پایان برسم .

Tuesday, January 20, 2004

می گوید : تو فرشته ای بوده ای که از آسمان به زمین آمده ای .خنده ام می گیرد . می گویم : راه دیگری نبود . من با اینکه اینبار با علاقه انتخاب کردم اما باز هم مجبور شدم . مجبور شدم تا ندیده بگیرم تمام آدمها و نقصهای اطرافم را . سرم عجیب درد می کند . تمام مدت راه احساس خستگی می کردم . و سر کلاس مدام خمیازه کشیدم . فکرهای عجیب مشغولم کرده است . و بعد هم این جمله عجیب : تو فرشته ای !! باور کنم ؟ یادم می آید آن اوایل تو هم به من گفتی فرشته . البته مستقیم نه . مستقیم به من نگفتی فرشته ام و دوستم داری . آن اوایل اصرار داشتی عکس اورکاتم فرشته باشد . من خندیدم . آن زمان هم خندیدم . کاش می فهمیدم . می فهمیدم دختر غرغروی بد اخلاقی مثل من که مامان و بابا تحملش می کنند چگونه یک فرشته است . کاش باور می کردم .
 چقدر دلتنگم . چقدر این روزها زیاد دلتنگم . دلتنگ دخترکی که شبها با عروسکی که لباس عروس سفیدی به تن داشت خوابش می برد . دلتنگ دخترکی که دیگران فرشته می نامندش اما خودش نمی داند کیست ؛ کجاست و چه می خواهد . کاش می فهمیدم این همه زندگی برای چیست ؟ و این همه دلتنگی از چه خاطری است ؟ چقدر دختر بودن سخت است ! دختر بودن یعنی تحمل ؛ صبر ؛ مبارزه ؛ سکوت ؛ تنهایی ؛ گریه در تاریکی شب و دلتنگیهای بی امان . برای چیزهایی که داشتم و دورم . برای چیزهای که دارم و باز دورم . برای چیزهای که دیگر ندارم . برای چیزهایی که می خواهم . دلتنگی ...... شبها دلم می خواهد زودتر صبح شود و صبحها شب. بی قرار بی قرارم . بی دلیل . کاش دلیل این همه اتفاقهای بی دلیل را می دانستم . کاش فرشته کوچک می فهمید این دنیا گاه آنقدر کوچک است که دلش می گیرد و گاه آنقدر بزرگ که دلش گم می شود.

دلم می گیرد
                گرفته می شود
                                   دلتنگ می شود
                                                       چلانده می شود
                                                                           چزانده می شود
فشرده می شود
                    سخت می شود
                                        بغض می کند
                                                        و گریه نمی کند
                                                                            نمی خندد
دلم آتش می گیرد
                       خاکستر می شود
                                             رنج می برد
                                                           درد می کشد
                                                                           دلم غصه می خورد
غمگین می شود
                    اما من راضیم
                                      وقتی ؛
                                                 می گویی :
                                                                   دلت را دوست دارم.

رویای شبانه






                

یک لیوان نسکافه ؛
در تنهایی و سرما ؛
بالاترین نقطه شهر ؛
که نور باران است .
کاش
دلتنگی نبود.
کاش
 دلتنگی نبود.
چه فرقی می کند !
برای تو که
هیچ کس دوستت ندارد.
دلتنگ باشی یا نباشی.
بدون ِ شکر
تلخ ِ تلخ
می نوشی.
در شهر ِ تاریک
در زندگی ِ دروغی
با آدمهایی که ....
خنده های غیر واقعی
چه فرقی می کند !
برای تو که تاریکی.
تاریک ِ تاریک.

دیشب هوا سردبود .حتی برف آمد . و من از بس گریه کردم صبح صدایم گرفته بود و چشمهایم کوچولو شده بود . چه اهمیتی دارد . دیگر خانواده ام را دوست ندارم .دیگر آنها من را دوست ندارند اگر از قبل کمی دوستم داشتند . من بلند فریاد زدم : از این خونه می روم . و خواهم رفت . با اولین مردی که بیاید خواهم رفت تا بتدریج خودکشی کنم . تا دیگران از من آزاری نبینند .تا می توانید نفرین کنید . از این بدتر نخواهد شد . من اشتباه کردم که راست گفتم . با شما نباید رو راست بود .این را دیشب فهمیدم .دیگر هرگز راست نخواهم گفت . حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد . دیگر تحمل هیچ کس را ندارم .

*
گل را در کاغذی می پیچم و در کمد لباسهایم که تاریک است , می چسبانم تا خشک شود .
تو غمهایت را در حلقه های دود می ریزی
و پنج بار پشت سر هم
از خودت متنفر می شوی
و من هنوز سر خوشم از لحظه های نفس کشیدن با تو ,
تو کنار خیابان می ایستی و گریه می کنی
حالا من هم اشک می ریزم
و یخ زده از همه نگاههای با معنی و بی معنی عبور می کنم
منتظرم میان این همه چشم
همان دو چشم مهربان تو را باز یابم
ولی بیهوده است
چشمهای مهربانی که شبها نمی خوابند
و گاه گریه می کنند در انتهای دلتنگی
من دلم برای آن چشمها تنگ شده است .
قلب یخ زده من , فقط از نگاه آن چشمهاست
که دوباره شروع به نواختن مهربانی می کند .
بیست آذر ۱۳۸۲.ساعت ده شب
**
تو می گویی : گلت هنوز اینجاست در آب .
می گویم : می گندد .
در کاغذ بپیچ و بگذار تا خشک شود .
دیگر حراج محبت تمام شد . فصلش گذشت .
باید تا زمان حراج دیگر منتظر بمانی .
بهمن ۱۳۸۲
***
کسی از بهار خبری دارد ؟

دستم را بالا می آورم به نشانه سکوت ؛ سخنی نیست ؛ دلم نمی خواهد بشنوم . معمولا آرزو داشتم در سکوت ؛ حرفهایم فهمیده شود . حرفهای سکوتم ؛ حرفهایی که گفتنش سخت بوده است برایم ؛ زمان می گذرد ؛ بگذار بگذرد ؛ دیگر اهمیتی ندارد ؛ چیزی برای از دست دادن ندارم . دیگر تمام شد ؛ خودم می دانستم که روزی در سکوت و برف تمام خواهد گرفت . می دانستم ولی باورم نمی شد . همه چیز مثل روز روشن بود اما دلم نمی خواست تمام شود . باید تمام می شد و شد .و چه خوب که آن روز برف می آمد . سرد بود اما من گرم گرم بودم . من از درون شعله کشیدم آن روز برفی که بلوز بافتنی سفید تنم بود . و وقتی سال تحویل شد ؛ خاکستر شدم و باد من را با خودش برد به سرزمین فراموشی خاطره ها . من کوزه های خاطره را که مهمور به بوسه بودند نزد خودم به یادگاری نگه داشتم . رابطه هست اما دیدنی نیست ؛ من اینجا نشسته ام و دوباره فصل سرما ؛ دستهایم را مثل دو تکه برگ زرد شده مانده زیر برف ؛ سرد و بیجان می کند . می نویسم ؛ زیر باران قطره های کوچک گرم اشکهایم جشن گرفته ام . جشن شروع همان روزها که تولد نامه های تازه ام بود .نامه هایی که برای خودم می نوشتم . نامه هایی که مدتها پست نشدند ؛ آدرس گیرنده را من گم کرده بودم . و روزها و شبهایی که می گذرند من باز هم سکوتم . سکوتهای میان آغوشهای گرم ؛ تازه به هم رسیده آشنا ؛ سکوتهای میان خطوط سفید نوشته ها ؛ سکوت جنگل کاج های سفید شده از برف . چقدر تازگیها خواب برف می بینم . شاید دلم برای زمستان تنگ است . شاید روحم می خواهد تا زانو در برف فرو رود و دست گرمی باشد که نگذارد زمین بخورم .
بوی مریم در اتاقم پیچیده است . بوی داشتن خواهر نداشته ؛ به گلهای خشک توی گلدانم نگاه می کنم . گل سرخی هست که خاک گرفته ؛ خاک دوستی یک ساله . حالا در میان گلهای خشکم ؛ او ؛ از همه بیشتر به خودش می نازد .خاک . خاک با ارزش است . خاک می شود گِل . گِل ؛ در آن روح دمیده می شود .می شود آدم . آدم ؛ دوباره خاک می شود و اینبار از خاک گل می روید .دست می کشم به گوشه چشمهام . پاک می شود اشکها . من بزرگ شده ام . در این یک سال ؛ به اندازه تمام عمرم بزرگ شده ام . من تمام یکسال را نوشتم . شاید نوشتن هم نوعی سکوت باشد . سکوتی که پر است از کلمات . کلمات حرفهای سکوت که نوشته می شوند . و در نوشتنم ؛ بزرگ شدم . در لا به لای ورق های نوشته شده ؛ کاغذی هست ؛ سفید ؛ که هیچ حرفی ندارد . شاید تا ابد در سکوت بماند . اگر روزها بگذارند و کوزه ها . حالا که نگاه می کنم روی کوزه ها هم نوشتم . اگر کوزه ها بشکنند ؛ خاک می شوند اما باز نوشته ها هستند و هرگز از بین نمی روند . مثل رابطه . خورشید که غروب می کند ؛ ماه می آید . برای رسیدن راههای زیادی است . و هر اتفاقی هم بیفتد ؛ باز هم آسمان آبی است . حتی روزهایی که برف می بارد ؛ من ؛ آسمان را از پشت تکه های پر حجم و سنگین ابر می بینم . روز برفی را دوست دارم .
 دیگر برف نمی بارد . من روی پشت بام ایستاده ام و شهر که سفید شده است از برف ؛ را با دقت نگاه می کنم . روی برفهای دست نخورده ؛ رد پای گنجشکان و گربه ها را دنبال می کنم . پاهایم را محکم روی برف می گذارم . بعد در حیاط ؛ کنار حوض ؛ آدم برفی درست می کنم . شاخه های کاج که از برف سنگین شده ؛ می تکانم . برای دماغ آدم برفی هویج می گذارم . کلاه و شال گردن . هیچ چیز به اندازه سکوت روزهای برفی لذت بخش نیست که با خنده بچه ها شکسته می شود . روحم را در روز برفی جا گذاشته ام . تکرار ؛ مانع زندگی نیست . روزمرگی گاهی می تواند زندگی ببخشد . تکرار بارش دانه های برف ؛ خیس شدن زیر باران ؛ شنیدن صدای گنجشکان به هنگام غروب ؛ پرتقالهای نرسیده و تکرار دوست داشتن ؛ زندگی می بخشد . من باور کردم .
۱۰ مهر ۱۳۸۳

باز خوانی دو کتاب

*
یک روز تابستان در گراس ؛ زیر آفتاب سوزان در خیابان قدم می زدم . از جلوی پنجره کوتاهی که تقربیا هم سطح پیاده رو بود رد شدم . بی آنکه قدمهایم را کند کنم به درون پنجره نگاهی انداختم . اتاق نیمه روشن بود و یک زن و مرد همدیگر را می بوسیدند . این تصویر را فقط دو ثانیه دیدم و با این حال تمام طول هفته به من طراوت و نشاط می بخشید . من در موسیقی موتسارت هم همین تصویر را می بینم : دو نت که در سایه روشن همدیگر را می بوسند . من با واقعیت رابطه پنهانی دارم . من تنها چیزهای پنهانی می بینم . کافی است در این لحظه که می نویسم ؛ دو نفر در اتاقی به هم عشق بورزند ؛ دو نت با هم گپ بزنند ؛ تا من این دنیا را قابل زیستن بدانم .
موتسارت و باران . کریستین بوبن.
**
سه نوع آزادی وجود دارد که باید درک شود : نخست ؛ نوعی از آزادی هست که شما با آن آشنا هستید : آزادی از . کودک می خواهد از پدر و مادر آزاد باشد ...این یعنی : نفس در اینجا خودش را عیان می سازد ....وقتی تو جویای آزادی از باشی ؛ دیر یا زود سقوط می کنی . زیرا این نوع آزادی یک واکنش است و ادراک نیست .....آزادی از ؛ آزادی واقعی نیست .
سپس نوع دیگری از آزادی هست : آزادی برای . که از اولی بهتر است . اولی حالت منفی بود و دومی مثبت .فرد می خواهد آزاد باشد برای اینکه کاری انجام دهد . مثلا تو طرفدار موسیقی هستی و خانواده مخالف تو هستند . پس از خانواده فرار می کنی .....
آزادی واقعی آزادی نوع سوم است . آزادی فراسویی. این چه نوع آزادی است ؟ این آزادی نه برای چیزی است و نه آزادی از چیزی است . فقط آزادی است . این آزادی مخالف کسی نیست . این یک واکنش نیست و نه می خواهد آینده ای بسازد . مقصدی وجود ندارد . انسان فقط از بودنش سرخوش است . برای وجود خودش ؛ این برای خودش هدفی است .
آزادی از سیاست کار می آفریند . اصلاح طلب . خادم اجتماعی . کمونیست ...
و آزادی برای هنرمند می آفریند : نقاش ؛ شاعر ؛ موسیقیدان .
و آزادی برای خود آزادی سالک می آفریند ؛ انسان روحانی ؛ انسان واقعا مذهبی ....
فقط نوع سوم است که نفس ندارد و خودخواهی در آن نیست .زیرا این آزادی زمانی روی می دهد که نفس از بین رفته و بخار شده باشد .نوع سوم آزادی به عنوان پیش نیاز ؛ فنا لازم دارد -پدیده اضمحلال نفس .
انسان باید نفس را بشناسد تا بتواند به این نوع آزادی دست یابد .
شیوه های نفس را تماشا کن . به تماشا کردن ادامه بده . نیازی به جنگیدن بر علیه و یا برای چیزی نیست . فقط به یک چیز نیاز است : نظاره کردن نفس و هشیاری از شیوه عملکرد نفس . و آهسته آهسته ؛ از میان این هوشیاری ؛ روزی نفس دیگر پیدا نخواهد بود . زیرا نفس در ناهشیاری امکان وجود دارد . وقتی که هشیاری بیاید و نور بیاید ؛ نفس همچون تاریکی از بین خواهد رفت . و آنگاه آزادی واقعی وجود خواهد داشت .این آزادی نفس نمی شناسد .
این آزادی عشق است . و این آزادی خداوند است . این آزادی نیروانا است . این آزادی حقیقت است . و خداوند در تو موجود خواهد بود . و آنگاه خطایی از تو سر نمی زند .
آنگاه زندگی تو تقوا خواهد بود . آنگاه نفس کشیدن تو مراقبه خواهد بود .
آنگاه که راه بروی ؛ شعر خواهد بود . و اگر بنشینی ؛ رقص خواهد بود .
آنگاه تو برای جهان یک نعمت و برکت خواهی بود .
تو برکت یافته خواهی بود .
راز . اشو
***
صدای جیغ شنیدم . دیدم بچه ها نزدیک پنجره جمع شدند . گفتند : خانوم نیگاه کنید . داره برف می آد . منم با اونها همراه شدم و یک هورای بلند کشیدم .

۶۰ ثانیه فرصت داری تا عبور.
می توانی چشمها را ببندی و نبینی :
مرد گل فروش؛ زن کولی که اسفند دود می کند ؛ پسرک فال بدست ؛
معتادی که شیشه پاک می کند . یا ...
۴۰ ثانیه . ۳۹ . ۳۸ . ۳۷
می توانی ببخشی ؛
کسی که دوستش داری و تو را آزار داده است .
۲۰ . ۱۹ . ۱۸  
می توانی دلت را به قطره های باران بسپری
که آهسته آهسته بر شیشه می بارد .
۱۰ . ۹ . ۸ . ۷
می توانی فندک را فشار دهی 
و تمام فکرها را دود کنی
می توانی
می توانی ...
۲ . ۱ . ۰
دیگر ماندن جایز نیست
عبور کن
اکنون تمام شد .