بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

وعده دیدار

امروز مهتاب به دانشگاه ما می آید.ساعت ۲ تا ۴ .

لینک ۱  ۲  ۳  ۴

پ ن : امروز بهترین روز عمرم بود .

بغض مهتاب( ۲)

چشمهایت را می شناسم ، دستهایت و حتی ضربان قلب مهربانت را خوب می شناسم ، تو همانی که از صفحه تلویزیون دیدم ، وقتی 6 آذر می نوشتم کاش می توانستم ببینمت و دستان عاشقت را در دستانم بگیرم ، هیچ فکر نمی کردم که این آرزو در 25 آذر به حقیقت بپیوندد که بتوانم ببوسمت ، در آغوشت بگیرم و دستانت را در دست بگیرم و با تو حرف بزنم ، و تو نیز مهربانی را بر من تمام کنی ، حالا زنی در کنارم نشسته است که شاید بعضی  ازحرفهایش را نمی فهمم اما در کنار او نشستن من را بوجد می آورد ، و از خیره شدن بر چشمهایش لذت می برم ، و انگار هزار سال است که می شناسمش ، هزاران سال است که این چشمها را دیده ام و می دانم و تمام دردها و رنجها و شادیهایش را می شناسم ، و می دانم ، می گویم مگر می شود ؟ مگر می شود این دستها عاشق نباشند و بتوانند این همه سوزن دوزی های زیبا را بیافریند ؟ و تو لبخند می زنی ، دلم می خواهد بیشتر بدانم ، اما بیشتر سکوت می کنم انگار که با سکوتم با تو حرف می زنم ،  و حالا چشمها و دستها بدون واسطه رو به رویم هستند و از نزدیک بغض مهتاب را می شنوم ، می بینم و بو می کشم ،

 

پ ن :از مهتاب نوروزی متولد 1312 قاسم آباد ایرانشهر استان  سیستان و بلوچستان،امروز در فرهنگستان هنردر همایش گنجینه های از یاد رفته ایران تقدیر به عمل آمد .   

شوم

لعنت به پنجره های رفلکس ، که قاتل گنجشکهای بی حواس است!وقتی رسیدم بدنش هنوز گرم گرم بود اما مرده بود ،یک قرص سرماخوردگی چقدر بی جانم کرده بود و فقط اشکهایم بود که می ریخت ، لعنت به برجهای بلند که نمی گذارند یک عکس پس زمینه آسمان ِ درست و حسابی بگیرم ، لعنت به پرده که نور را از اتاقم دزدیده ، لعنت به سرمای بیجهت که برگهای شمعدانی هایم را زرد کرده ، لعنت به زندگی که زندگی را از من گرفته ،لعنت به مرگ که من را از یاد برده،

مالیخولیا

پاهایم را روی هم می اندازم ،دارم چیزی می خوانم ، روی صندلی گرد چرمی ، مدل شده ام ، بچه ها دارند طراحی می کنند ، چشمهایم را می بندم ، می خواهم لحظه ای فکر نکنم ، نمی شود ، می خواهم غصه بخورم ، راحت لبهایم آویزان می شود و قیافه ام تغییر می کند که صدای بچه ها در می آید ،تکان نمی خورم ، نفس کشیدنم هم آرام است ، حرف نمی زنم ، مثل همیشه با کسی سربه سَر نمی گذارم ، شعر می خوانم، مزاحم شما شدم ،‌می دانم، چراغ را روشن می کنم ، گلدانها را آب می دهم ، پنجره ها را باز می کنم ، و بعد می روم ... از حرفهای بچه ها خنده ام نمی گیرد ، پاهایم سِر شده ، خواب رفته اند ، اشک جمع می شود تو چشمانم ، نمی گذارم پائین بیاید ، نمی دانم چه مرگم شده ، اضطرابم کمتر شده از روزهای قبل ولی گرفته ام ، دنبال دلیلم ، دلتنگی ؟ غصه دارم ، از کسی رنجیده ام ، نمی توانم بگویم ؟ خودم را به خانوم افتخاری می چسبانم ، مثل بچه ها ، و می گویم دلم می خواهد بغلتان کنم ، می خندد، دستانش خیس است ، توی تاکسی بغض می کنم ، توی ذهنم می نویسم من از اتوبان یادگار قصه ها خواهم نوشت ، از اتوبان چمران ، همت ، از لحظه های تلخ و شیرینم که در این اتوبانها گذشت ، تصادفهایی که کردم و نکردم، دیگر نمی توانم رانندگی کنم ،کند شده ام، هفته پیش نزدیک بود بکوبم به ماشین جلویی، حواسم نیست و هست ، عدم و وجود یین و یانگ ،امروز توی آینه خودم را جستجو کردم و پرسیدم : ایمان داری به خودت؟ این تو هستی که نقطه سفیدی به نام مرگ تو را به نیستی خواهد برد؟اسکناس را بیرون می کشم ، توی کیف پولم عکسی از مریم گذاشته ام که خودم انداخته ام و چاپ کرده ام ، توی دلم می گویم خیلی دوستت دارم . و هیچ چیزی برایم نمی ماند جز بقیه پولم و سربالایی همیشگی .    

نمایشگاه گروهی سفال

دعوت میکنم از نمایشگاه سفال دوستانم در نگارخانه ابن سینا دیدن فرمائید.
افتتاحیه: یکشنبه 18 آذر ساعت 16 تا 20
نمایشگاه تا تاریخ 22 آذر 86 دایر می باشد
ساعات بازدید 10 الی 13 و 14 الی 18
شهرک غرب فاز یک خیابان ایران زمین شمالی فرهنگسرای ابن سینا

پ ن : من حتما افتتاحیه می آیم مانا جان !

دایره

از من عبور می کنی ، عبور می کنی چه آسان ، خب ، ساده است ، مدتها گذشته و من را نمی شناسی ، از من عبور می کنی انگار که از کنار یک غریبه می گذری ، از کنار یک دختر ک ساده دست فروش عبور می کنی ، شاید خرید کنی یا نه ، دست خالی بگذری ، از کنار پیرزنی قوز کرده که سلانه سلانه پیاده رو را طی می کند ، عبور می کنی ، حتی متوجه نمی شوی که او می خواهد از خیابان عبور کند ، از کنار دختر بچه های شیطان عبور می کنی که تازه از مدرسه تعطیل شده اند و صدای جیغشان  همه جا را پر کرده . می گذری ، چه راحت ، چه بی خیال ، بی فکر و بی هوا ، از زن روسپی که مستأصل است ، که سرما استخوانهایش را خشکانده ، که باد ، اشکهایش را برده ، رد می شوی از کنار زنی که سر چهارراه ، بچه ای روی کولش خوابانده ، اسفند دود می کند ، حتی لحظه ای هم توقف نمی کنی تا چشم در چشم زن بیاندازی ، سرت را بر نمی گردانی که به دستهای دخترک فال فروش نگاهی بکنی ، عجله داری ؟ نمی دانم ، نمی دانم ، اما فراموش کرده ای ، فراموش کرده ای که از من عبور می کنی ، روزی من برای تو ، یک نفر بودم ولی اکنون هزاران زنم که تو هر روز از کنارشان می گذری ، از همان روز که از من عبور کردی ، من هم شدم یکی از آنها ، همه آنها ، شدم زنی خسته از روزمرگی زندگی و وزنه ای برداشتم و نشستم روی پله ای تا شاید تو دلت بخواهد خودت را وزن کنی ، من همانم که آویزان کیف تو می شوم تا از من آدامس بخری ، من پیر شده ام آنقدر پیر که لحظه ها دیگر درکم نمی کنند ، و چین و چروکهای صورتم ، طراوت قلب و عشقم را پوشانیده ، من بچه ای را بغل می زنم و از این چهارراه و خیابان می گذرم و دود به حلق مردم می دهم تا چشم نخورند و چشم حسودانشان بترکد ،  تو من را نمی شناسی، صورتم را بخاطر جذام جدایی پوشانده ام ، و تو چه بی دغدغه عبور می کنی ، بی نگاه و لحظه ای درنگ و من را جا می گذاری ... 

بغض مهتاب

مهتاب دخترکی که در ۵ سالگی زن شد، انگشتهایش می دوزند ، سوزن می زنند ، زیر و رو ، درخت زندگی را روی تکه های پارچه می دوزند ، و پینه را بر بند بند انگشتهایش نقش می زند ، تکه ای پارچه و نخ های رنگی ، انگشتهایش نقش درخت زندگی می زند ، برای تنهایی تک تک لحظه های خودش ، درخت زندگی پینه می بندد بر خطوط بندهای انگشتهایش ، تار می تند ، سوزن می زند ، زیر و رو ، آبی و قرمز ،سیاه و سبز ، زن نشسته است با ابروهای بهم پیوسته ، تنها ، نگاهش به سوزن ، پائین ، اما چهره اش پیداست ، با لباس زیبای بلوچ ، با همان تکه دوزی های زیبا و رنگارنگ ، آخ رنگ ، چقدر دور است از لباسهایم ، از زندگیم ، اما این زن تنها ، ازدواج نکرده است تا کنون که هفتاد و چهار سال دارد ، نمی دام ،برادرانش نگذاشته اند چون ملک و زمین داشته ؟جو مرد سالارانه یا زشتی؟ که می دانی زیبایی نسبی است که تو خوب می توانستی مهتاب شب بهترینها باشی،تو زیباترینی ، لب به سکوت بسته است ، راز زندگیش را نمی گوید که محرم اسرار نیافته ، چه سخت ، این همه سال و ماه ، که بگوید چرا ازدواج نکرده ، شاید چون مجبور بوده از پنج سالگی بدوزد و بدوزد ، چیزی که دختران بلوچ باید بلد باشند و برای آنها امتیاز محسوب می شود حتی برای ازدواج ، آی مهتاب ، مونس تنهایی عاشقان ، رنگ تیره پوستت آزارم نمی دهد که نشان سالیان است که برتو رفته ،  درونت تنهاست ، هر نفست ، هر آن که سوزن را فرو می بری بر پارچه ، و آنگونه می دوزی که انگار فرشی زیبا بافته ای بر لباس، آنگونه که هیچ ماشینی قادر نیست ،آنگونه که حیرت می کنم و آرزوی داشتن چنین لباسی می کنم ، گل طاووس می دوزی ، بن گل رز ، گل های دیگر با هزار رنگ ، پس زندگی خودت چه ؟ بر آن دستها که نور کمرنگی می بارد و چهره چروکیده ات را تاریک کرده ، رنگ زندگی تو چه بود مهتاب ، رنگ زندگیت چیست مهتاب ؟ بی بچه ، با زنهای دیگر نشسته ای و ونگ ونگ بچه های دیگر را می شنوی و ککت هم نمی گزد و خم به ابروانت نمی آوری ؟ باز هم سوال دارم ، کاش می توانستم ببینمت قبل از آنکه دیر شود ، و دستان عاشقت را در دستانم بگیرم،

۵- حیرت

یک زوج جوان دارند خانه خالی را می بینند ، می خواهند بخرند ، شاید هم اجاره کنند ، منظورم از خانه ، یک سر پناه ، آپارتمانی در طبقه اول از یک برج بلند که همیشه از کنارش رد می شوم ،امروز یکی از چراهایم را نصفه نیمه پاسخ می گیرم ، بعد از یک ماه یا بیشتر ، نمی دانم ، هنوز نمی دانم ، یک سفره پهن می شود ،در آن شراب ناب است و شیر گوارا و انار قرمز و بوی خوش ، کدام را بر می گزینی ؟ گشتاسب از مانی می خواهد که جاودانه شود ، جایش را در بهشت ببیند ، دانای کل شود و روئین تن و مانی از طرف اهورا مزدا به او می گوید که یکی را انتخاب کند و مانی سفره را پهن می کند ، کدام را انتخاب می کنی؟ جاودانه بشود که چی شود ، مامان می گفت یک خانومی توی فامیل چقدر سن دارد ، قدیم به با گردو می خورده ، پیش خودم گفتم که چی شود ؟ واقعا که چه ؟ عمر طولانی می خواهم که چه کنم ؟ که این شوربختی ادامه یابد ؟ فعلا دانای کل بودن را بیشتر دوست می دارم و انتخاب بوی خوش، اما تو که بوی سیگار می دهی !!؟  

نیمه ابری

توی فکرم ، فردا کنفرانس دارم و همه مطالبم آماده است ، آیا خودخواهی است ؟ که کسی را بدبخت کنی و بدنیای کثیفی که هستی بیاوری که فقط گفته باشی یادگار عشقم است ؟ هنوز درگیرم با سوالی که مدتها در ذهنم است و جوابی نمی یابم ، یا در عذاب وجدان گیر می کنم ، باد سرد پائیزی و ماه قلنبه و زن همسایه که با سگش در حال پیاده روی است ، چرا ؟ چرا؟ کاش جوابی داشتم ، امروز موقع بازگشت حس عجیبی داشتم ، خلاء، توخالی بودن ، مخم خالی شده بود از هیچ ، به دخترکی فکر می کردم که سربند می بست تا زیباییهایش را بپوشاند یا از خود زیبایش می ترسید ، برای نقاش رنگ می سابید، فکرم مشغول است ، به دلشوره ای که همیشه موقع بازگشت دارم به خانه ،به دلخوری های دوستان دانشگاه از خودم ، و آدمهایی که طبل تو خالیند و صدایشان همه جا را برداشته ، به موضوع عکاسیم ، به زن، و کلمه هایی که  می نویسم ، کار ، تلاش ، آزار ، ظلم و خشونت ، استقلال، تنهایی،

یک فنجان چای

بعد از مدتهای زیادی دوباره کتاب نصف شده اُشو را از توی کتابهایم بیرون کشیدم ، که یعنی امیدوار شده ام ؟ نمی دانم ، اما نامه هایش جوری آرامبخش است ،فکر کردم اگر هر شب که توی نت می چرخم و دارم دنبال تحقیقهای دانشگاهم می گردم - بنویسم- برایم بد نباشد ، همه چیز در درونم تلنبار نمی شود و یکهو مثل کوه دماوند - که تازگیها شروع به دود کردن کرده - منفجر نمی شوم ، این هفته خوب تمام شد ، حداقل توانستم کمی عکاسی کنم ،از ابرها با فیلتر قرمز ، کتاب زندگی نو اورهان پاموک را به نصف برسانم و کتاب دختری با گوشواره های مروارید تریسی شوالیه را شروع کنم ،جزوه اساطیر را مرور کنم ، درسی که این ترم خیلی دوستش دارم،و فکر کنم ، فکر کنم و با گِل ور بروم ، نقاشی کنم تا یادم برود ،یادم برود که دلم می خواهد زیر باران قدم بزنم ،نه، دوست ندارم ،دیگر دوست ندارم ،