بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

وقتی بمیرم ..

توی سرم سوالی بی جواب مانده درباره مرگ . درباره اینکه وقتی که دیگر نفسم بالا نمی آید ؛ وقتی که دیگر روحم از بدنم کنده شده ؛ آیا دلم برای کسانی که دوستشان داشته ام تنگ خواهد شد ؟ آیا دلم می خواهد با آنها باز هم حرف بزنم ؟ مسیح می گوید وقتی می میری از هر چه نیاز مادی و جسمی رها می شوی و من می گویم این نیاز جسمی نیست . اصرار دارد که به من بقبولاند که وقتی بمیرم دیگر احساساتم را با خودم نخواهم داشت و من نمی خواهم باور کنم. 

تنها تا ابد

برایت مهم می شود که کجا می خواهم بروم آن هم تنها ؟ آسوده شده ام از عشق و می خواهم بروم . کاش می توانستم بروم و هرگز باز نگردم . بروم جایی دور ِدور آن طرف دریاهای آبی ؛ جنگلهای کاج سبز سبز ؛ کاش می توانستم دیگر هیچ صدایی نشنوم که صدای تو ب ..بپیچد در گوشم . هیچ فکری در ذهن لامصبم نیاید که درونش باشی . برایت مهم می شود که تنها کجا می روم ؟ اما می دانم فقط یک جا مانده است که تنها خواهم رفت و نزدیک است که دور نیست و من خوشحالم وقتی بوی کافور و یاس می پیچد؛ راحت شده ام از هرچه صدا و فکر که تو درونش باشی . روز اول خوب بود . خنک ؛ وقتی توی بالش فرو می رفتم و نور می ریخت توی چشمهام سبز بود همه چیز و نصف آبی . آسمان و جنگل و هیچ صدایی نبود جز سکوت طبیعت و قلب من که هنوز می تپید . و زندگی می کرد . کاش با المیرا حرف زده بودم و کمی آرامش گرفته بودم و لحظه را از دست نمی دادم . و همین طور هم شد . می خوابیدم زیر مهتاب ماه و نور ستاره ها و بیدار می شدم با صدای با صدای باد که موهام را نوازش می کرد . نفس می کشیدم هوای آنجا را ؛ پنجره های باز و بی پرده و ایوانهای خنک با دوربین و رودخانه و بستنی کاکا . حرف می زدم . بی وقفه که فکر نکنم و وقتی ساکت می شدم پیکر فرهاد عباس معروفی غرقم می کرد . یاد نوش آفرین ِحسینا می افتادم که حالا شده بود شیرین ِ فرهاد و همان زنی که صادق هدایت قطعه قطعه کرده بود و توی چمدانش جا داده بود و حالا زن آن مرد که آرام گرفته خوابیده بود را قطعه قطعه می کرد و با خودش در قطار زمان جابه جا می کرد و هی می مرد و بدنیا می آمد . کاش دختر نبودم .اما وقتی که درد تمام شده بود و من بیرون جستم از آن بطن گرم خونین ؛ دختر بودم .ظاهرم آرام آرام بود ؛ درونم هم همین طور . فقط یکبار گریه کردم زمانی که فهمیدم خاله محمد فوت کرده است . دلم جمع شد و چیزی پرید توی گلویم . سپیده می گفت چایی بخور . گفتم بغض با چایی پایین می رود؟  ذهنم خالی می شد و شب دوباره با خواب تو پُر می شد . من در ذهنم تو را با دستانم کشتم و قطعه قطعه کردم و در چمدانم ریختم و هر جا می خواستم با خودم می بردم . من در کدام زندگیم قاتل بودم ؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد و هی چای خوردم با شیرینی ؛ بدون قند ؛ تلخ ؛ با بغض تمام چایی ها را فرو دادم اما باز هم صورت مهربان محمد در ذهنم نقش می بست که با صدای گرفته به سپیده می گفت مامانم حالش خوب نیست ! دلم نمی خواست مثل بقیه آدمها می گفتم تسلیت می گویم . دلم نمی خواست مثل بقیه دلسوزی کنم و بگویم بیچاره بچه هاش و شوهرش که عاشقانه دوستش داشت . دلم نمی خواست . دلم می خواست بپرسم آیا حالا زندگی بهتری دارد یا نه ؟ آیا راضیتر از قبل نیست حالا که دیگر سرش درد نمی کند و فقط دلش برای بچه هاش تنگ شده و شانه های همسرش که دلداریش بدهد و بگوید من اینجا هستم پیش شماها . بی تابی نکنید . وصال نزدیک است و بس . اما نتوانستم تلفن بزنم و با محمد حرف بزنم . نتواستم . و مرگ را می خواستم با تمام وجودم در آغوش بکشم و بگویم مدتها بود در انتظارت بودم . این زندگیت هم تمام شد . کات . و باز صدای گریه ای ب .. پیچد که بلند بگوید دختر است و من باز هم بدنیا بیایم . و برایت مهم نباشم .از جاده های پیچ واپیچ گذر کردم و بازگشتم . تنها. کاش تا ابد تنها بمانم . و این بغض که با چای امروز صبح هم تمام نشد . تا روز دیگر و چای دیگر !

دیگر دلم نمی خواهد بفهمم

تلفنت زنگ می زد .تو برداشتی و گفتی : جانم .و دختر کوچولوت شروع کرد به شیرین زبانی و تو چقدر مهربان باهاش حرف می زدی ! به خودم قول دادم شبها که کنار پنجره دراز می کشم و دارم به ابرها و ستاره ها نگاه می کنم بهت فکر نکنم اما مگر فکر دیگری توی این کله من هست ؟ بهش گفتی تا اون صفحه که گفتم خوندی؟ و من توی دلم قند آب می شد . ویرجینیات رفته توی فاطمه و داری باهاش حرف می زنی و اصلا انگار نه انگار من کنارتم . دلم خواست بروم توی جلد این فاطمه فسقلی تا شاید منم دوست داشته باشی اما حتی توی رویا هم این اتفاق نیفتاد .شبها که تا صبح با خودم حرف می زنم یا نمی دانم با تو یا با خدا ؛ چه فرقی می کند ؛ هر کس که بیدار است ؛ به خودم قول می دهم که از فردا دیگر حتی اسمت را فراموش کنم اما انگار وقتی خورشید با تمام قدرتش نور می پاشد توی صورتم و من خوابالود به جای صبحانه کتاب ابله را می جوم ؛ همه چیز را فراموش می کنم و توی تختم فرو می روم تا شاید کسی بیدارم کند و صدایم کند که چقدر می خوابی ؟می پرسی کجا برم؟ و من فقط دلم جایی خنک می خواهد .حتی وقتی که برف روی موهات می نشست و من از توی ماشین نگاه می کردم و خنده ام می گرفت که چه تند تند سیگارت را دود می کنی ؛ دلم جایی خنک می خواست . بستنی برلیان با بخاری درجه هزار .بعد از مدتها تو را دیده ام و انگار اولین بار است می بینمت و این احساس تازه در من رشد می کند و جوانه می زند . احساسی که قبلا نداشتم یا داشتم اما نمی فهمیدم یا دلم نمی خواست بفهمم . همان چیزهایی که تو نمی گویی و همیشه دلت می خواهد من بفهمم . اما دلم می خواهد بشنوم . خسته شدم از اینهمه سکوت . حال تهوع دارم . از گرما و گرسنگی . در داشتبورد را بازمی کنی که شکلاتی که هست بردارم بخورم اما دلم چیز خنک می خواهد . تو بر می گردی با آب معدنی و باواریای سیب. یک شیشه قرص نشانم می دهی و می گویی یکی از اینها بردار و بخور . کاش وقتی که قرص را فرو می دادم به خواب زمستانی می رفتم و از تو نمی خواندم که می گویی شاید این جوری بهتره . بهتر است که تو فقط مال خاطراتم باشی و نه چیزی بیشتر و من تا صبح باز اشک بریزم و غصه بخورم که من را اندازه ویرجینیای داستانت دوست نداشتی .آهنگ قشنگ وبلاگ دوست داشتنی بلانش هزار بار خواند اما باز خاطرات ...

بارور ز درد ؛ بارور ز عشق

در سر تو ( در دل ریشه هات) چه می گذرد ؛

که اینگونه گلهایت را به رخم می کشی؟

اینکه این همه گل سفید هشت پر  داده ای

( باور می کنی)

مثل شکفتن عشق است

(آخر مگر گیاهان هم احساس دارند ؟)

اما برای من ؟؟

که تهی شده ام از هر چه دوستی و مهربانی !

گلدان یاس با توام

با توام

که نگاه می کنی بی حرف

و باز عطر گلهات مستم می کند؛

از بوی مرگ و نیستی.

پ ن : این هم یک جوابیه برای دلتنگیهای من ؛ بارون عزیزم مرسی .

به نظرم میشه! اما خب می‌تونیم امتحان کنیم.
می‌دونی دخترک
غمگین بودن و زود ناراحت و غصه‌دار شدن رو همه بلدن. چیزی که سخته، شاد بودن و صبور بودنه. این که بدونی بعضی چیزا واقعا از اراده بشر خارجه، چه بخوای چه نخوای پیش میاد، جزیی از زندگی ست و تو باید اونا رو بپذیری. هرچقدر سر سختی نشون بدی توش، وضع بدتر میشه. خودت، من و خیلی‌ها بارها اینو تجربه کردیم و بعد فهمیدیم که باید از کنارش بگذریم و گرنه هرچی بیشتر بگردیم، کمتر پیدا می‌کنیم.
کافیه گاهی وقتا یادمون بیاد کنار هر چیزی که هستیم، یکی دیگه هم هست که هیچ‌کاری براش سخت نیست، بعید نیست. کافیه باورش کنیم. ازش بخوایم که کمک کنه و یادمون نره تو این خواستن، یه طرف طناب دست ماست. اگه نکشیم، اگه محکم نکشیم، اون وقته که هیچ اتفاقی نمی‌افته. یاد حافظ افتادم که می‌گفت: طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک، چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
یه سری از ماها همیشه باهاش جنگ داریم. ازش طلبکاریم. جیغ می‌زنیم سرش. یه سری دیگه باهاش دوستیم. کمتر می‌ترسیم. و یه سری دیگه هیچ‌وقت یادمون نمی‌رتش. می‌بینیمش همیشه. خب معلومه که همه مثل هم نیستن. اتفاقاتی که تو زندگی هر آدم می‌افته، چیزای زیادی یادش میده. اما بی‌جهت نیست. سخت هست و اونقدر زیاد تا یاد بگیری چیزی رو که نمی‌دونی. نمی‌دونم! شاید اینا توجیه باشه شایدم راست باشه. اما من اینارو باور دارم. یعنی سعی می‌کنم که یادم بمونه. هرچند نبودی گریه‌هامو واسه یه تصادف کوچیک چند هفته پیش ببینی :)
بیا سعی کنیم به چیزایی که خوبه فکر کنیم. به چیزایی که درست‌تره. بعد به خودمون هی بگیم تا یاد بگیریم اگه چیزی شد، جوری رفتار کنیم که همیشه گفتیم.
من یه بار با گریه از بابام پرسیدم: بابا آدم چه جوری می‌تونه یکی که مرده رو فراموش کنه؟ مثل پدر مادر خواهر یا هرکی که سالها با وجودش آرامش گرفته. یادم نیست چی جواب داد چون فقط گریه می‌کردم اما گفت بفهم که این مدل زندگیه. این یکی از چیزاییه که خارج از دست من و توست. میشه اتفاقات رو با دید بازتری نگاه کرد. میشه به خیلی چیزا امیدوار بود. میشه غصه نخورد و شاد بود. میشه دخترک. باور کن میشه.
من نمی‌دونم چه اتفاقی توی تو می‌افته، اما مطمئنم که می‌تونی براش راه حل پیدا کنی.  مطمئنم.
دوستت دارم.

تنهایی سخت اما دوست داشتنی*

دلم می خواهد بنویسم . به بارون هم گفتم . اما این روزها فقط کتاب می خوانم و نوشتن را از اردیبهشت تعطیل کرده ام .به طور جدی دیگر نمی نویسم . حالا انگار حالم بهتر است . اینکه فهمیدی که توی دلم پر شده از پوچی و نفرت و کینه حالم را بهتر می کند . خیلی بدجنس شده ام . خیلی زیاد . و حالم را بهتر می کند . مهربانی هیچگاه فایده ای برایم نداشته است . هفته های گذشته یکی دوباره به بهانه کتابخانه به دانشگاه رفتم . حیاط خالیش را هم دوست دارم .خیلی سوت و کور شده بود اما من اینجا را دوست دارم چون من را از تنهایی های سیاهم نجات می دهد . آیا دوباره باز خواهم گشت ؟ نشانه خوب دیگری که دیشب حالم را بهتر کرد دیدن شهابی در آسمان بود . کتاب ابله را بستم و و سرم را به قاب پنجره برگرداندم . چهار ستاره همیشگی ام بودند . داشتم فکر می کردم که دیگر فکر نکنم که ناگهان عبور کرد . مدتها بود شهابی ندیده بودم و همین من را دوباره برگرداند . شاید برای مدت کوتاهی . برایم ارزش دارد . و آرزو کردم .به غیر از کتاب چند شماره از مجله زنان است که وقت نکرده بودم بخوانمشان .مامانم می گوید مگر تو زن هستی که زنان می خوانی؟ دیگر کلمه ای برای حرف زدن میانمان نمانده جز سلام که آن هم دیگر فراموشش می کنم . صبحانه را هم در اتاق خودم می خورم .نمی دانم این تغییر را در من می فهمند یا ... همه تلفنهایم بی جواب می ماند . و دیگر کسی بهم زنگ نمی زند . شاید همین روزها هم این تلفن لعنتی که امید بیهوده ایست را خلاصش کردم .دیروز محاکمه کافکا تمام شد . در آخر کتاب دوست صمیمیش ماکس برود نوشته بود کافکا در نامه ای خواسته بود پس  از مرگش تمام نوشته ها و نامه ها و کاغذهایش را بسوزاند اما او اینکار را نکرده بود و محاکمه را پس از مرگ فرانتس چاپ کرد . هفته پیش هم کتابهای استادان بسیار زندگی های بسیار دکتر ال وایس ؛ شبهای روشن ـ نازک دل داستایوسکی ؛ یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی ؛ آنتیگونه سوفکل و یک روز مانده به عید پاک رویا پیرزاد را خواندم .امروز هم هفتاد صفحه از ابله داستایوسکی را خواندم .خودم از این همه سرعتم در کتابخوانی خوشحالم اما کتابهای زیادی مانده که قبل از شروع ترم جدید بخوانمشان  .فیلم خوب هم محاکمه اورسن ولز و ابله آکیراکوروساوا را دیدم .شاید بتوانم هر روز بیایم و اینجا هم بنویسم.

*اسم وب لاگ رها

کاش نباشم.

اگر نبودم که دلم نمی خواست باشم؛ کامپیوترم نبود . دلم می خواهد که کسی بگوید کن که من فیکون شوم .باز هم همان حرفهای قدیمی را بزنم ؟ که دلگیرم . دلتنگم . غمگینم و دلگیر از همه چیز و همه کس . باز بگویم که  این تابستان را نیز مثل بقیه باید تحمل کنم . و باز باید بگویم که این زندگی را نمی خواهم و تو بگویی باید مبارزه کنی و می گویم تو به من می گویی که تمام زندگیم مبارزه بوده است و حساب می کنم از هفده سالگی این داستان شروع شد که دیگر کسی حرفهایم را باور نکرد و شاید قبول نداشت . این شبهای سیاه ( می خواستم بگویم لعنتی دیدم این یکی هم زیاد گفته ام ) بازخواست می شوم و من باید توضیح بدهم که دیگر با تو ؛ با تو ؛ و هیچ کس دیگری رابطه ای ندارم .اگر که در اتاقم را می بندم ؛ اگر از صبح تا عصر ؛ از غروب تا طلوع خودم را در این اتاق حبس می کنم دلیلهای دیگری دارد . با کسی دعوایم نشود . اوقات تلخی برای دیگران و حتی خودم درست نکنم . دیگر این بدن ظرفیتش دارد تمام می شود . کاش زودتر تمام شود عمرش !خوب است که کتابها وجود دارند برای آدمهایی مثل من که دیگر قرار است تا ابد تنها باشند . به خودم می گویم آره دخترکم عادت کن . به این تکیه دادن به پنجره باز و کتابهای باز !خدا را شکر که کافکا و داستایوسکی بودند و محاکمه و ابله را به این طولانی نوشتند تا من تا ابد سرم گرم آنها باشد . دیگر تصمیم جدیدی نمی گیرم جز این :

آنروز که با دستهایت ؛

درختان را کاشتی؛

هوا گرم بود .

و دلم که فقط سرما می خواهد؛

خنکی نگاه تو را دوست داشت!

و این روزها

که باز با دستهایت؛

تبر زدی به درختانی که کاشته بودی

هوا گرم است .

 سوزاندی

و خاکسترش

هنوز چشمایم را تر می کند.

دیگر نمی خواهم با خاطرات زندگی کنم .