بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم می خواهد خوب باشم اما...

Welcome to hotel californiaتنهایم .پشت سرم را نگاه می کنم ماه ِکامل ِمهتابی که دوستش دارم ( آیا او هم من را دوست دارد ؟)با قدرت تمام از لا به لای ابرها می تابد . چرا همیشه این موقع شب بغض می کنم مثل بچه ای که عروسک ِدوست داشتنیش را از دستش گرفته باشی . دلتنگی مزخرفم به سراغم آمده است . حالا به چه امیدی زنده ام ؟ به امید نفس کشیدن تنهای تنها با خودم و اتاق صورتی و دانشگاهم با کرکره های زرد ِبرِ خیابان . امیدم به روزهایی است که  با نازیلا  در مورد تاتر چیزهای تازه ای را تجربه  می کنم . این اولین بار است که بطور جدی شروع کرده ام . و انگار دیگر من وجود ندارم . من شده ام دختری که پشت پنجره بی پرده کلیشه ایش چشم می دوزد به ستارگان کم نور و آرزو می کند صدای کسی که زمانی دوستش داشتم را بشنود .چقدر بی خودی غصه دارم مثل زمانهایی که دارم از خوشی می میرم .مثل زمانهای بچگی .دلم می خواهد گریه کند .مثل همین هتل کالیفرنیا که بی خود و بی جهت تکرار می شود تا خود صبح...some days to remember; some days to forget. بیشتر از هفت صبح نمی توانم بخوابم . خورشید با تمام نورش بیدارم می کند .such a lovely place وقتی بیدار می شوم فکرهای پراکنده آزارم می دهد برای همین بلند می شوم و شروع می کنم به انجام کارهای عقب مانده . چهارده مِی هم تمام شد . و روز تازه یعنی تولدم . از بس که این دلتنگی عمیق است من را یاد روزهایی می اندازد که تا آخر عمر تکرار نخواهد شد .دیگر ابرها رفته اند و ماه تنها در این دریای سیاه آسمان غوطه ور شده است . یکشنبه پیش فیلم پروانه را دیدم . پیرمرد با دختر بچه هشت ساله ای که از خانه فرارکرده بود به جنگل رفت تا پروانه های کمیاب جمع کند . به دختر گفت می دانی که پروانه ها کنار درختان کاج جفت گیری می کنند ؟که من یاد تو افتادم .تو پروانه ها را دوست داری؟but you can never leave

پ ن :

_راستی چرا ما با هم ازدواج نمی کنیم ؟

-( مرد با تعجب با حالتی که بهش شوک وارد شده است )ا ِ ا ... بهش فکر نکردم .

_خوب حالا بهش فکر کن .

- ببین آخه (با مکث و مِن و مِن )...(تردید)ازدواج خیلی با دوستی فرق می کنه . من .... اصلا یه چیزی اگه دو سال دیگه از یکی دیگه خوشم اومد چی ؟

_مساله ای نیست تو باهاش دوستی اما آخرش می آی خونه ، پیش ِ من.

به مادرم گفتم :همیشه قبل از آنکه...

چنگ انداخته روی صورتم ،

"مرگ"

سیاه.

با دستانم آب می ریزم روی تن،

روی این تن ِ مرده که از خاک زنده شده،

خاکستری،

و رنگ من می شود مثل گچ ِ دیوار،

زرد،

و بوی کافور می پیچد،

سبز،

کار تمام شد؛

همخوابه می شوم با ریشه های درختان،

بنفش،

حالا تنم مثل دستان ِ همیشگی ام سرد سرد است،

آبی،

آیا دوباره طلوع خورشید را خواهم دید ؟

آیا دوباره صدای گنجشکان دم صبح را خواهم شنید؟

سکوت

بنگر به آنچه هست !

مشق این هفته : ساعتی بیدار شو که بتوانی گذران تاریکی به روشنایی را ببینی .

چرکنویس*

عاشق هرزگی هایم هستم .

عاشق موهایم هستم که در باد تاب می خورد .

(یادت هست

 شلوارهایمان را بالا زدیم

 و پاهایمان را در آب گرم خلیج فارس فرو بردیم)

عاشق شبهای گرم دوچرخه سواری کنار دریایم.

این

منم زنی تنها:

 در آستان فصل هرزگی های دوست داشتنی خودم!

عاشق خیره شدن به چشمانت هستم؛

که ببینم چه می گویند.

عاشق نگاه کردن به دستانت؛

که ببینم چه می کنند.

که چگونه روی شستی های پیانو فرود می آیند.

عاشق صدایت هستم؛

که می خواند داشتم فراموشت می کردم اما باز دوباره اومدی تو غمها غوطه ور شدم چرا؟...

عاشق خنده هایت ؛

به فیلم مهمان مامان.

عاشق گلهایم که می بویی

و عاشق هرزگی هایم .

*این شعر (البته مزخرف گفتم ) باید ادیت شود .به من فرصت دهید تا از این حال بیرون بیایم بعد .

 

 

اینجا زنان غرفه دارد!

 

نمایشگاه مطبوعات .سالن ۱.شماره ۱۹

 

دوستت دارم .

مثل پیامبری که از کنار خانه ما رد شد؛

عبور می کنی.

مثل نسیم که از کنار دریا می وزد؛

عبور می کنی .( رد پای نسیم روی گیسوانم )

مثل نوری که از شکاف ابرها می تابد؛

عبور می کنی. (رد پای نور در چشمانم )

مثل گیلاسهای نارسی که از شکوفه ها جان می گیرد؛

عبور می کنی .( رد پای گیلاس روی لبانم )

و مثل شادی آدم برفی های آب شده در دل بنفشه های زرد _ بنفشه های بنفش ؛

عبور می کنی .( رد پای آدم برفی روی دستانم )

اما رد پایت تا ابد روی قلب من می ماند !

نکته

وقتی توی این موسسه یا به اصطلاح ما دانشگاه قبول شدم از من (و البته هر کسی که قبول شده بود) مصاحبه علمی و مذهبی به عمل آوردند .از من خیلی سوال کردند که برای ورود به دانشگاه برایم عجیب به نظر رسید چون انگار شنیده بودم شب اول قبر از این سوالها می پرسند !!در مورد حجاب هم پرسیدند . من افاضاتی کردم که البته بهش اعتقاد هم دارم و این حجاب اجباری جامعه را نمی پذیرم و خودم هم از کسانی هستم که به غیر از تحمیل جامعه تحمیل خانواده را هم تا حد بسیاری باید قبول کنم .برای همین فکر می کنم ( البته به قول استاد مگر تو فکر هم می کنی؟) حجاب مختص به جنس مونث نیست که هزار بار بیشتر آقایان باید حجاب اشته باشند که کار آنها سختتر از خانمهاست . من با یک نگاه هیچ وقت یک دل نه صد دل عاشق کسی نمی شوم اما آنها (نگویید نه که بسیار شنیده ام در کتابها فیلمها و در واقعیت و حقیقت )بیشتر مواقع با یک نگاه دلباخته خانمهای گرامی می شوند .حالا مدتی که تازه دانشجو شده ام می بینم که آدمها چه رنگی عوض کرده اند فقط برای اینکه قبول شوند .و محیط دانشگاه عجب خفن هنری است .من موافق یا مخالف این نیستم . من دلم می خواهد لباسهای رنگ وارنگ بچگی را باز هم بپوشم و خیلی بهتر از لباسهای تنگ و کوتاه و ...اکنون است .

بعد از نگارش

(وای بابا بی خیال شو این یه تیکه رو بدون امضا !)

راجع به نظر آخر که برای پست قبلیم نوشته شده ؛ به راستی پشت این جمله چه چیزی هست ؟ من از رادیو آهنگ عصار را شنیدم که این قسمت از شعر سهراب را می خواند به غیر از این جمله . برایم سوال پیش آمد چرا ؛ چرا سانسور . تا کجا؟والبته باید از شاعر پرسید منظورش چی بوده و البته خودم منظورم فقط نشان دادن یک حس زیر باران بود . همه به چتر و غیره فکر می کنند و من هرزه به این چیزها........

زیر باران باید با زن خوابید.