بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از بهار نمی ترسم

 

یکی یکی قابهای روی دیوار را برمی دارم،تمیزشان می کنم و دقیقا سرجایشان می گذارم.برف می  بارد و درخت کاج ته کوچه سفید می شود-در قاب پنجره ام است-کتابها کف اتاق، ستونی بالا رفته اند.گلیم و میزم جمع شده اند.لباسهای زمستانی هم همینطور.یکسال عبور می کند وقت اتاق تکاندن.خالی شده ام.بدون عشق و بدون خاطره ای از آن.خاک یکسال را باران از روی دلم برداشت.سال اشک ها و لبخندها.قهرها و آشتی ها.سال فاصله ها.دوری و تحمل برای من.انتظار برای همیشه.و تجربه های تازه.سال شجاعت.همراه با ترسهای نفس گیر.شبهایی که گریه کردم.روزهایی که خندیدم.سال سکوتهای طولانی.تا بیاید این بهم ریختگی مرتب شود یک بهار طول خواهد کشید.و من دلم میخواهد آخرین روزهای دهه دوم نفس کشیدنم طول بکشد. از روییدن و سبز شدن نمی هراسم.از تغییر فرار نمی کنم.از انتظار برای جوانه زدن خسته نمی شود.و دستهایم را باز می کنم تا با تمام وجودم بهار را در آغوش بگیرم.

زن

زن یعنی زندگی،زن یعنی حیات،یعنی آب،آناهیتا،میترا،یعنی باروری ،زن یعنی زایش،یعنی بهار.
زن یعنی عشق،عشقه،سبز می شود و می روید.
زن یعنی آزادی،رهایی،تنهایی، بی بند،یعنی پرواز.
زن یعنی بی نیاز،مستقل،یعنی استقامت،یعنی کار و فعالیت،یعنی سرپرست خانوار.
زن یعنی آرامش،یعنی آغوش گرم و محبت بی انتها، 

یعنی تابستان.یعنی مادر،مادر فرزند از دست داده در راه آزادی،
زن یعنی صبر،صبر بر همسر زندان رفته،یعنی دوری و انتظار.یعنی مهاجر،یعنی پائیز.
زن یعنی زیبایی و هرجا که قدم بگذارد زیبا می شود.
زن یعنی مبارز.جنگنده همیشه، برای حقوق قانونی.
زن یعنی آشپزخانه،یعنی بشور و بساب و بپز.
زن یعنی مترو،دستمال و حوله می فروشد،سوزن جادویی،لواشک و پاستیل،و سرباز
در ایستگاه به زور می گیرد و می برد.
زن یعنی چهارراه،یعنی گل نرگس دارم دسته ای هزار،یعنی زمستان سرد.
زن یعنی چادر و روسری و هزاران لایه  پارچه و دور ماندن از نور.
زن یعنی خشونت خیابانی،متلک،یعنی تجاوز،سوءاستفاده.
زن یعنی خیانت،یعنی زن دوم،صیغه ای...
زن یعنی سنگسار،بی عدالتی،
زن یعنی حسرت ،حسرت سالهایی که به میل دیگران گذشت.
زن یعنی هویت.یعنی تاریخ .یعنی اولین و آخرین.از حوا تا فاطمه.

معشوق من

هیچ صدایی نیست.فقط زمان است که گوش را می خراشد.تیک تاک.یعنی نفس بکش و زنده گی کن.یعنی که باش.بمان.با من بمان.در هوای من بمان.
معشوق من انسان ساده ای نیست اما ساده می شود دوستش داشت، او من را دوست ندارد حتی اگر این همه برف سفید ببارد و صورتم از سرما گل بیاندازد و موهایم از دانه های نرم برف سفید شود.او دوستم ندارد.معشوق من از زمانهای دور می آید.قبل از اسلام،خیلی دورتر،کنارپادشاهی قدیمی در معبدی زیر هزاران لایه زمین ،نگهبان خدایان است.معشوق من از نور دور است،خدایانی از جنس خاک با دستانش می سازد و بعد آنها را می پرستد.من یکی از آن خدایانم.او مثل زمزمه ای از وردهای قدیمی سرشار از خشونت و عریانی است.او با دستانش خدایانی را می سازد که دوستشان ندارد.اما شنیده است با همین خدایان راهی به نور خواهد یافت.معشوق من عاشق نور است.من عاشق دستهای او.او نمی داند اگر با دستانش من را بشکند نور را یافته.چون خود او با دستانش در قلب من نور را کاشته.معشوق من،من را فراموش کرده.
پ ن:با الهام از شعر فروغ فرخزاد

single-minded

 حسابی خانه نشین شدم،از همان دوم بهمن که ماندم خانه و بست توی اتاقم نشستم که چند تا کتاب نکته و تست دوره کنم،برای کلاس زبان و یکبار هم کتابخانه ملی بیرون رفتم،عادت کردم که تا یازده توی تختم بمانم،خواب و بیدارم،کتاب می خوانم،به روشن شدن آسمان، به عکسهای روی دیوار،به خاطره ها خیره می شوم،هر روز که بیدار می شوم به خودم می گویم دیس ایزه جرنی،و ازپله ها پایین می آیم،کنکور هم گذشت،دیدن بچه های دانشگاه وپیاده روی بعدش خوب بود اما خود سوالها مثل روز قیامت بود،ربطی به خیلی خواندن نداشت.به هیچ چیزی ربطی نداشت.روزهای آفتابی و بارانی.اوایل اسفند.انتظار می کشم،مثل زنی حامله روزها را می شمرم.مثل مادری نگران به چیزیم که درونم شکل می گیرد ، شک دارم اما هست .نمی توانم انکارش کنم.تهی شده ام.خالی شده ام .از عشق.من که فول آف لایف بودم مثل توپ فوتبال کم بادم.سکوت کرده ام و منتظرمعجزه ام.سکوتی سنگین و سخت مثل بارش برف.برعکس همه دنیا.انگار باید انقلاب کنم.مثل مصر و لیبی.مثل تونس.باید فریاد بزنم آزادی و خودم را از خودم و اطراف بیهوده ام رها کنم.از دیکتاتوری خانواده ام جدا بشوم و اعلام استقلال کنم.باید خون بریزم.باید سر ببرم.باید بیهودگی را بکشم و پنجره را باز کنم و فریاد بزنم زنده باد آزادی.