بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بالاخره باران که بارید احساس کردم پاییز آمده است . و فهمیدم عاشق بارانم . و برف پاک کن را روی تند گذاشتم و آرام تا خانه راندم . تا خانه تنهایی و اتاق صورتی خودم . برقها هم رفته بود و در تاریکی شمع روشن کردم و فالم را خواندم . زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم ....چقدر زمان رفته است اما هنوز پاییز است و چقدر کتابهای نیمه کاره ام مانده . خسته ام . می خوابم و از خواب می پرم . هنوز یکساعت نگذشته . صدای مریم است . دلم می گیرد و بعد می زنم زیر گریه . آنقدر که هق هق می کنم و خودم می ترسم که این منم ! بیست و پنج سال تنها زندگی کردم و هنوز زندگی ام ادامه دارد . و اشکهام که می ریزند توی گوشم و ملافه بالشم .  کامپیوترم که خراب شده و دلتنگ شده ام .می زنم بیرون .باز هم یک عالم حرف داشتم اما فراموشم شد .......

the second life

می گویید : اگر آلزایمر نگیرم هیچ وقت فراموشتان نمی کنم .و من سعی می کنم که هیجان حرفی که آقای جوکار بهم گفت را نگه دارم . حتی الان که صدایتان را دوباره شنیدم باز هم نگفتم .ازم پرسید تولدت به میلادی ؟ من سریع گفتم چهارده مِی . و او چند تا جمع و تفریق کرد . به عدد دو رسید و زل زد به چشمهام (مثل وقتی که شما بهم نگاه می کردید و خنده ام می گرفت ) و گفت :این دومین باری است که تو بدنیا آمده ای . موهای تنم سیخ شد . امروز به چشمهای شما خیره نشدم . شاید دلم نمی خواست بفهمید که درونم چیست . باز هم می پرسید خوبم و من با لبخند می گویم مرسی .و هی فکرم به آلزایمر می رود . یعنی کسانی که فراموشی می گیرند حتی دوستانشان را نیز فراموش می کنند ؟ تصوری از آنها در ذهنشان نیست ؟ و دلم می خواهد کسانی که دوستشان دارم هیچ وقت فراموشم نکنند .مثل تو !

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله

خواب دیدم . خواب دیدم با تو هستم تا ابد و همیشه .مفهوم با تو بودن را در خواب دیدم که برایم لذت بخش بود . آسمان دیشب برایم ستاره ای نداشت . خوابم نمی برد . سرود سوم برزخ از کمدی الهی دانته را خواندم اما بازم خوابم نبرد . پاییز آمده با خنکای شبها و برگهای ریخته روی چمنها و آفتاب بی رمق عصرهاش .می گوید وبلاگت را دوست دارم چون خودت هستی . نزدیک . واقعی . خود خودت . صمیمی . و من ذوق می کنم . می گوید دلم برایت تنگ است . چرا نمی آیی ببینمت . و قول می گیرد یک روز با هم افطار بیرون باشیم .می گویم می خواهم تو هم باشی و می پرسد مطمئنی ناراحت نمی شوی .می خندم و قول می دهد این هفته قرار بگذارد .سه تایی .و من خواب تو را می بینم که همیشه با منی .صبح که بیدار می شوم خوشحالیم را با هیچ چیز عوض نمی کنم .آیا این رویای من فقط خیالاتم است یا .. کاش می شد خوابهای مشترکی دید .

آشنای دور

می خوانم و اشک می ریزم . حرفهای من است که نوشته است .اوریانا فالاچی حیف که دیگر نیستی اما نوشته هایت چه خوب که هست . به کودکی که زاده نشد را می فهمم .انگار که خود من است .و این روزها کتاب می خوانم و به دانشگاه می روم . دایی وانیای چخوف ؛ اتوبوسی به نام هوس تنسی ویلیامز و عشق سالهای وبا گابریل گارسیا مارکز.و کتابهایی که شما بهم سفارش کردید را هنوز پیدا نکرده ام و فرصتی برای خریدنشان هم نداشته ام . این چند روز ناخواسته نام شما را زیاد می شنوم . از بچه ها و دیروز سر کلاس طراحی حروف همه قدر شما را دانستند . دلم می خواست شما گل شاه عباسی را بهم یاد بدهید . و من بزرگ توی دفترم نوشتم دلم برایتان تنگ است .در و دیوار اینجا برایم غریبه نیست اما دیگران غریبه اند و هیچ کس به اندازه شما من را نمی شناسد .

جای خالی

 من نشستم جای شما .بابا می گفت می دانم امروز کلاست تشکیل نمی شود. می خواهی بروی دوستانت را ببینی ؟!! و من می خندیدم : نه تشکیل می شود.می دانستم تشکیل می شود و دلم برای همه چیز آنجا تنگ شده بود . حتی جای خالی شما .نشست جای شما .آقای جوکار همان جا نشست که اولین بار شما نشستید .من ردیف جلو نبودم .او حرف می زد و من در ذهنم شما را می دیدم که راه می روید و کتتان را هی جلو می کشید و حرف می زنید .می خندیدم چون توی ذهن من شما بودید که راه می رفتید و حرف می زدید . دلم می خواست حرف بزنم اما لبخند می زدم و گاهی هم حرف زدم که آقای جوکار هم فهمید من طرفدار حقوق زنان هستم . آخر بحثی شد راجع به کسی که دیابت را کشف کرد و اینکه او با چشیدن ادرار بیمارانش فهمید که دیابت شیرین و بی مزه وجود دارد و آقای جوکار این را فداکاری می دانست . کاری که فلورانس نایتینگل شاید از نظر او نمی کرد .من گفتم شاید او اینکار را می کرد . و او گفت : کم نمی آورد .خودم هم طرفدار زنان این وطنم.و باز یاد شما افتادم.و امروز گذشت .و انگار واقعا شما دیگر استادم نیستید .

شام آخر

عکسش را دیده ای؟

که چه زیبا بر روی آبهای آبی افتاده است !

عکس پاییز را دیده ای؟

روی مرداب ـ روی آبهای راکد سبز.

عقربه ها که از پی هم دویدند ؛

بالاخره تابستان را تمام کردند .

پاییز آغاز شد .

بازی نسیم با برگ درختان ـ بازی کودکان در راه مدرسه ؛

باور کن که این نسیم خنکی که شبها می وزد دیگر تابستانی نیست

و فریبت خواهد داد

سرما می خوری و صدایت دوست داشتنی تر از قبل می شود .

من پاییز را شناخته ام .

با برگهای زرد و نارنجی که توی آب استخر می افتند.

من پاییز را می شناسم ؛

با بوی برگهای سوخته آن عمارت قدیمی که من و تو از پشت میله ها نگاهش می کردیم

و من در حسرت آن طرف میله های باغ بودم .

روز آخر تابستان است ؛

 همه جا تاریک تاریک ـ

و فقط ستاره ها پیدایند .