بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تو نیکی می کن و ...

سه شنبه

بر اتوبان ایستادم ، منتظرم بابا بیاید دنبالم ، حدود چهل دقیقه ای می شود ، دختری سفید و هم قد خودم شاید (نمی فهمم چون روی لبه جدول ایستادم )از من می خواهد با موبایلم شماره ای را بگیرم ، می گوید بر نمی دارد می شه شما بگیرید ، برایش می گیرم ، سه تا بوق می زند و موبایلم قطع می شود چون شارژش تمام شده ، پدرم رسیده و من یخ زده سوار می شوم و تا خانه همانطور یخ زده ام .

پنج شنبه

دارم فیلم می بینم که موبایلم دوبار زنگ خورده ، همان شماره ای است که برای دختر گرفتم ، نشنیده ام ، نیم ساعت بعد شماره ای ناشناس ، جواب می دهم ، صدایی می گوید شما دو روز پیش به موبایل من زنگ زدید ؟ برایش توضیح می دهم و ظاهرا ًمتوجه می شود .

امروز بعداز ظهر

برایم اس ام اسی می آید با همان شماره ، ببخشید مزاحمتان شدم ،‌من از نحوه برخورد و صدای شما خوشم آمده ، می توانم بپرسم شما مجردید یا ...؟

حالم بهم می خورد ،بالا می آورم ، بعد به خودم تف می اندازم که کار خیر برای کسی انجام ندهم ،

پنجره اتاق زیر شیروانی،

پرده هایی از قندیل،

و آبنبات نارنجی غروب.

 

نوش جان

۱۴سالگی ، ۱۸ سالگی ، ۲۰ سالگی و ۲۶ سالگی ، ...تو فکر می کنی چند سال می توانی در بیست و شش سالگیت بمانی ؟ هان ؟ بپر ، از این اوضاع لعنتی در بیا ، یک حرکتی بکن ، اگر الان کاری برای خودت نکنی مثل مهتاب خواهی شد ، بپر، فکر کن روی دایپ شنا ایستاده ای ،آنقدر بلند که سرت گیج می رود و آنقدر آدم پشت سرت ایستاده که راه برگشتی نیست ، باید بپری ،‌یا به زمین می خوری و می میری یا اینکه به زمین نرسیده ، پرواز را یاد می گیری،

اشک توی چشمهایم جمع شده ، این حرفها را دوستم، معلمم ، مشاورم امروز به من گفت ، باز هم گفته بود اما من نمی شنیدم ، نمی دانم ، امروز بالاخره شنیدم یا نه ؟باید یاد بگیرم که حرف بزنم ، باید ،باید ، باید ، باید ، باید ،و بشنوم .حرفهایش را گوش کنم .

به زایش دیگر باره امید چندگاه باقی ست ؟

نه این برف را دیگر ،سر ِ باز ایستادن نیست ، دلشوره دارم و ندارم ، درس می خوانم و نمی خوانم ، این چند روز عجیب بوده ، با گِل چهار کتیبه گلی درست کردم که نیلوفرهای آبی با برگهایش در آب است ، عاشقشان شده ام و هر روز نوازششان می کنم و مواظبشانم تا یواش یواش خشک شوند ، شبها کتاب شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی را برای کودک درونم می خوانم تا خوابش ببرد بی گریه ، اما گول نمی خورد وقتی چشمهایم خسته می شوند و می گویم بس است بقیه اش برای فردا شب ، پشتش را به من می کند و گریه می کند ، آرام و بی صدا ، جدیدا ً می گوید خیلی چشمهایش می سوزد ، می پرسم چرا ؟ چرا گریه می کنی؟ و او انگار که چیزی را ببیند می گوید سردشه ، از من می پرسد : با خودت رو راستی ؟ و هنوز که هنوز ، تعطیلات تمام شد و جوابش را پیدا نکردم ، ما بی چرا زنده گانیم ، آنان به چرا مرگ خود آگاهان اند .اس ام اس می آید که فردا دانشگاه تعطیل است ، اندیشه و انقلاب را پرت می کنم کناری ،خوابهای بی سر و ته رهایم نمی کنند ، آشفته ام ،حرفهای مزخرف دیگران و این تعطیلات که در خانه زندانیم کرده ،برای کودکم لالایی می خوانم تا به چیزی فکر نکند و زود خوابش ببرد ، دستهایش یخ زده با اینکه سه چهار تا پتو نرم رویش انداخته ام ،  وقتی می گویم امتحانام کنسل شده می گوید برو با برف حال کن ،دیگر از این فرصتها گیر نمی آید،بی خیال امتحان ، خوشحال می شوم ، انگار از خواب بیدار می شوم ،

 

فراموشی

به اشکهای یک زن از پشت تلفن گوش می دهم ،

تصویر قندیل چشمهایم ،

توی آینه افتاده،

من ،همان زنم .

محکوم تا ابد

اس ام اس می دهم : کاش هرزه بودم تا اینقدر حرفهایی که می شنوم، آزارم نمی داد . جواب می گیرم :همه چیز توی ذهن ماست ، اگر راحت می شوی ، باش ، آنی که دلت می خواهد باشی، از چه می ترسی؟

و نمی دانم ترسهایم از چیست ؟

هنوز وقت نکرده ام  آدم برفی بسازم ، شنبه امتحاناتم شروع می شود و کارهایم مانده ،

شاعر لحظه های غمناک

اس ام اس می دهم : آیا امیدی به طلوع خورشید هست ؟ از پس هزار کرور ابر که زمین را سپید کرده ، از پس این همه ظلمت شبانه ؟ جواب می گیرم : آری ، اگر به جای سرایش غمنامه به نوشیدن لحظه ها بپردازیم .

منتظر خورشید نیستم که طلوع کند که تازه این همه برف باریده و دلم می خواهد آدم برفی درست کنم ، دلم می خواهد فقط کمی از ظلمت خودم کاسته شود که نمی شود ،

امروز با اینکه خیلی در ترافیک گیر کردم اما قشنگ بود اینهمه برف ، خیلی قشنگ ،با اینکه پاهام یخ زده بود اما لذت بردم ،

نگاه

دستهایی هرس شده با قیچی باغبانی پیر،

 برهنه پائیز،

پوشیده از زمستان،

تمنا، دعا ، رقص ، تنهایی ، ترس ،فقر ، شادی ...

درختان بین دو بزرگراه.

فصل جدایی

۱۴ مهر ، ۱۴ آبان ، ۱۴ آذر ، ۱۴ دی ...

برف می بارد روی برگهای زرد پائیزی ،

جوانه می زنند درختهای خشکیده زمستانی ،

خدای زمان هم از اینهمه انتظار خسته شد !

تو دیگر باز نمی گردی .

تناقض

افکار مردها از مرگ 

 ناشی می شود

ولی زنها زندگی را

با چنگ و دندان

حفظ می کنند .

بیژن جلالی