بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

درد

ما همه همکلاسی بودیم .زینب حجاریان ، فاطمه شریعتمداری و خیلی ها که پروانه نوشته است .زیر کلاسهای آن خانه قدیمی که هنوز هم پابرجاست و این حکومت از همان جا سرچشمه گرفته .اما حالا بر سر ما چه آمده است ؟ پدرمان ما چه شده اند ؟ چه بر سر پدر زینب آمده؟ 

این روزها خیلی درد دارد مگر نه زینب؟

زیارت

راه می افتیم در باغ طوطی ، چقدر تغییر کرده ، درختها را بریده اند و همه جا یکدست پر از قبر است .با مائده می نشینیم کنار سنگ سفید .کنار مادر بزرگی که چشمانش به رنگ دریاست .

به صورت خیسم نگاه می کند و با صدای بچه گانه اش می پرسد به چی فکو می کنی ؟می مانم چه بگویم . آخر این سؤال را از کجا آوردی دختر دایی چهار ساله من ؟ من جواب می دهم به آرزوهام . و  انگار معنی آن را نمی داند هیچ نمی گوید .در این لحظه هزار فکر توی سرم است و هزاران دعا . برای تو . دوستانم . برای این روزهای تلخ .برای برادر ساره که گم شده است و هیچ خبری از آن نیست . برای فاطمه شمس و صبرش.شادی صدر و بقیه. برای دختری که از زندان آزاد شده و هر روز آرزوی مرگ می کند.پر از فریاد می شوم . پر از بغض بی پایان .

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

روز بعد از کودتای سیاه آمده بیرون . مثل بقیه که از شدت خشم و ناعدالتی بیرون آمدند به نشانه اعتراض که گیر یکی از همین  گاردی ها افتاد یا ضد شورشی ها یا لباس شخصی ها ، چه می دانم ، همین ها که مست و لاابالی ریخته بودند توی خیابان و شیشه ها را خرد می کردند و تقصیر مردم می انداختند ،دختر را برداشته بود برده بود توی یکی از ساختمانهای خلوت دولتی و توی آسانسور دخلش را آورده بود ، می دانی دخل یک دختر را توی ایران آوردن یعنی چه آقای دکتری که دود چراغ خوردی ؟یا می خواهی برایت توضیح دهم ؟یعنی حسابی کتک خورده و بهش تجاوز شده بود . می فهمی !وقتی شنیدم اشک توی چشمهایم جمع شد و هر بار که یادش می افتم می لرزم و با خود می گویم آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ 

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟ 

و شمعدانی ها را  

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

هاری

توی سرم صدای سگ مثل آونگ ساعت این طرف و آن طرف می رود .چند وقت یکبار هم پاچه این و آن را می گیرم .بهتر از این نمی شود !

بیهوده

نگرانی توی دلم لانه کرده ، حالا هر جا که می روم یا هر کاری که می کنم ، نگرانم . اتفاقات بد پشت سرهم و بدون وقفه رخ می دهند ، وقتی تلفنت هنوز بوق آزاد می زند یک نفس راحت می کشم که توی هواپیمای سقوط کرده نبودی ، که توی آشوبهای شبانه نبودی ، که دستگیرت نکردند ، که نبردنت اوین یا هنوز زنده ای و نفس می کشی ...حتی ایمیلهایی که فوروارد می کنی نشانه خوبی است از اینکه نگرانیهایم کمتر شوند .اما چه فایده ؟

جهنم

روزهای تلخ و سیاه پایانی ندارند ؛ حتی سایه درختان هم خنک نیست .آتش آتش آتش .آتشی سوزان به دامنم افتاده که هیچگاه خاموش نخواهد شد .کودکان آینده به چه امیدی بدنیا خواهند آیند ؟ پاسخی نیست !هست ؟

گوشهای ناشنوا و چشمهای نابینا بدانند

حقیقت هیچگاه از بین نخواهد رفت .