بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عجب بساطی داریم امروز ها ! رفتم دنبال وانت انار توی خیابون بیارمش خونه . یکی نیست بگه بابا عاقل یه نیگاه توی پارکینگ رو بنداز که ماشین توی خونه هست پیاده نری تا وانت انار رو بیاری . خلاصه وسط چهار راه آقاهه رو دیدم . می گه شما دختر فلانی هستی ؟ می گم بله . توی ماشین بهم می گه پدرت یزدی اند ؟ می گم نه . اصفهانی اند ولی خودم تهران بدنیا اومدم . می گه : معلومه وجودت ماله اینجا نیست ! خراب شه این تهرون ! ( با لهجه یزدی بخونید ! ) نمی دونم چی بگم . توی دلم خنده ام می گرفته . مگه تهرونی ها چه شکلی اند ؟ بابا روان شناس ! عجب پیشرفتی کردند این راننده ها !  بابا  خان تلفن می زنند : بدون امضاجان مواظب باش این انارها له نشن . مرتب بگو بچینن . می گم : چشم ! چه بابای مهربونی داشتم خبر نداشتم . چقدر سبز ! دلم خواست یه انار بخورم . راستی اونقدر انار هست که همه می تونن بیان انار خورون !!!

اگر که بیهُده زیباست شب / برای چه زیباست / شب / برای که زیباست؟ــ شب و / رودِ بی‌انحنایِ ستاره‌گان / که سرد می‌گذرد. و سوگ‌وارانِ درازگیسو / بر دو جانبِ رود / یادآوردِ کدام خاطره را / با قصیده‌یِ نفس‌گیرِ غوکان / تعزیتی‌می‌کنند / به هنگامی که هر سپیده / به صدایِ هم‌آوازِ دوازده گلوله / سوراخ / می‌شود ؟ اگر که بیهُده زیباست شب / برای که زیباست شب / برای چه زیباست ؟ چه کیفی داره وقتی صبحانه ات تموم شد تازه یادت بیفته که صورتتو نشستی ! چه آدم کثیفی شدم ها ! تا دیدم برادرم با حوله اومده صبحانه بخوره امدم بالا تا به قیافه خوشگلم لبخند نزنه ! دیشب خیلی باد اومد . توی تاریکی چشمهامو تا آخر باز نگه داشته بودم . سایه درختها افتاده بود روی دیوار اتاقم . مثل ارواحی بودند که می رقصیدند . نمی دونم چقدر گذشت ولی دیدم دارم می ترسم . بازم از رو نرفتم و چشم بسته بیدار موندم . صبحم با صدای ماشین آقای همسایه بیدار شدم . خیلی ممنون که نمی ذارن روزهای تعطیلم به بطالت و تنبلی بگذره ! راستی اومدم بگم امروز یه همایش برای آقای شاملو توی دانشکده آب و برق شهید عباسپور ساعت ۲ بعد از ظهر بر گزار می شه .فعلا من برم صورتمو بشورم !!!

شبهای بلند نمی گذارد تو بخوابی . تو می بینی ولی من چیزی در چشمانم نیست . نه ستاره نه ماه و نه ابری که ببارد . چشمانت از خستگی نیست که نمی خوابند . از نوری ایست که در تاریکی شب می بینی . کاش ستاره ای می شدم در چشمانت . یا نور ضعیفی از غروب مانده در انتهای مهر . نه ستاره شدن را بلدم نه تابیدن چون خورشید . < و دستم به آنها نمی رسد > می دانم فقط باران است که می شوید همه این تنهایی ها را . پس باران می شوم . باران ببار . ببار .

توی راه که با اعصاب خوردی میومدم یه بچه ی مدرسه ای رو دیدم که کیفش دو برابر خودش بود و این صحنه کافی بود تا همه دغدغه های ذهنم رو بذارم یه گوشه ای و راحت تر بشینم سر جام توی تاکسی... من مریم هستم که می نویسم و صاحب وبلاگ اینجا نشسته و نیگاه می کنه که آخرش که چی؟چی می خوام بنویسم.خلاصه خواستم بنویسم تا مثل این تازه به دورون ها که ۱۰۰ تا وبلاگ دارن منم یه موقع عقده ای نشم خدا نکرده...

خالی می شوی . هیچ صدایی نیست جز غروب و گنجشکها . دلت می گیرد . صدایی تو را گرم می کند به زندگی مثل سیب سرخ سهراب . کاش می شد ستاره ای چید . و کتابی پیدا کرد که هیچ وقت تموم نمی شد . و دوباره باد . و از باران خبری نیست . کاش غروب این همه دلگیر نبود .

بهت تلفن می زنم . صدات خسته است . مهربون . قاطع و شجاع و دلتنگ . دیشب هر چی خونه اتون گرفتم اشغال بود . رفته بودم خونه آقا جون . تنها بود . وقتی خوابش برد کز کردم و بوی بارون رو نفس کشیدم . نشد برم زیر بارون . چقدر از صبح منتظرش بودم ولی فقط بوشو حس کردم . حیف شد . بهت حسودیم شد که زیر بارون پیاده راه رفتی . من حتی وقتی به خونه هم بر گشتم اثری از بارون نبود . نه باد . نه خاک خیس . هیچی . دلم خواست زیر بارون رانندگی می کردم . خیلی کیف داره . بازم نشد . نمی دونم بهت گفتم یا نه بالاخره جواب آزمایشهام اومد . من نه تیرویید دارم نه کم خونی . بی دلیل ۱۰ کیلو وزن کم کردم . خنده داره نه ؟ همه فامیل چه مردها چه زنها دارن میزنن توی سر خودشون که یه ذره لاغر بشن اما من یکهو شدم مثل کتاب بقول زن عموم . چقدر خوبه شدم شکل کتاب . کاش شکل خورشید و ستاره ها هم بشم . اون وقت دیگه همه حسودیشون می شه . اگه شبیه بارون شم چی ؟ اون وقت هر وقت دلم برات تنگ شد میام روت می بارم . نامه های دبیرستانو در اوردم . هی می خوام توی گذشته غرق نشم ولی نمی شه . دوباره زیر تختم قایمشون کردم تا مامان پیداشون نکنه . صبح وقتی توی دره سقوط کردم خیالم راحت بود که تو می دونی دفتر خاطراتم کجاست و بعد از خواب پریدم . منم خوب نخوابیدم . تو از بس خسته بودی تا ۲ بیدار بودی و دلتنگ . منم دلم تنگ بود ولی تا رفتم زیر پتوی نرمم خوابم برد . فردا می آی ناهار با هم باشیم ؟ می خوام با دهان باز بخندم و یک کتاب دیگه نصف کنم .

عبور باید کرد . صدای باد می آید، عبور باید کرد. و من مسافرم ، ای بادهای همواره ! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید . مرا به کودکی شور آب ها برسانید . و کفش های مرا تا تکامل تن انگور ؛ پر از تحرک زیبایی خضوع کنید . دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپید غریزه اوج دهید . و اتفاق وجود مرا کنار درخت بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک . و در تنفس تنهایی دریچه های شعور مرا بهم بزنید . روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز ؛ مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید . حضور "هیچ" ملایم را ؛ به من نشان بدهید . همه گرفتارند کریستین بوبن کتابی است که دوباره شروع کردم بخوندن . ( جدیدا عادت کردم کتابها رو چند بار بخونم . البته کتابهای بوبن رو باید همیشه خوند .) در مورد زنی است به اسم آرین که وقتی عاشق می شود پرواز می کند و با یک بوسه بچه دار می شود . بچه های عجیب غریبش نشان دهنده آدمهای مختلفی است که عاشقشان شده است . یک ماهیگیر و فرزندی ( چرخ و فلک ) که در ابتدا پیش گویی می کرد و بعد نقاش معروفی شد . یک لوله کش مو بور که شراب می نوشد و آهنگهای موتسارت را می خواند . و فرزندی (طبل ) با هوش که فلسفه را می فهمد . و در آخر یک معلم و بچه ای به اسم میگو . آرین شادی محض است و هر جا می رود همه شاد می شوند . کتاب با این جملات تمام می شود : آنها تمام شب نوشیدند ؛ صحبت کردند و رقصیدند . سحر ؛ خواب یک یکشان را در بر گرفت جز آرین و آقای آرمان را . آرین و آرمان به سمت یکدیگر حرکت کردند ؛ هر یک قلب سرخش را در بین دو دستش گرفته بود . و بعد قلب آرین در سینه گشوده آقای آرمان افتاد ؛ تالاپ و قلب آقای آرمان به زیر سینه چپ آرین سر خورد ؛ تالاپ . لباس پوشیدند و سالن را نگاه کردند ؛ که اولین جنب و جوش های بیداری به چشم می خورد . آقای آرمان و آرین وارد سبد شدند ؛ طناب را باز کردند و در عین تشویق سایرین ؛ حرکتشان را آغاز کردند . چند لحظه بعد آنها فقط تقطه ای در آسمان صورتی سحر بودند و بعد هیچ ؛ هیچ کس ؛ طبل زمزمه می کند : no body در دنیا مجنون هایی هستند که به قدری مجنون اند که هیچ چیز هرگز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمانشان برباید . خداوند آنان را مورد رحمت خود قرار دهند . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ؛ طلوع می کند ؛ طلوع می کند .

تو پیامبر من می شوی؟ دخترک از خورشید پرسید .و نور خورشید اونقدر زیاد بود که چشمهاشو بست . از ابر پرسید پیامبر من می شی ؟ و ابر قطره قطره بارون شد روی سرش . به باد گفت : پیامبر من ...... و باد وزید و حرفهای دخترک رو با خودش برد . سالها می گذره و دخترک بزرگ شد . و هنوز پیامبر شو پیدا نکرد ه . خورشید هنوز نور می پاشه . بارون نرم و آهسته می باره و باد توی چشمهاش اشک می نشونه .
دخترک می دونه که پیامبر شبیه خورشید مهربونه و مثل بارون پاک و زلال . و مثل باد همه غمها رو با خودش می بره . اون منتظره که بالاخره یه روزی پیامبرش بیاد سراغش !

دیروز چقدر غروب خورشید قشنگ بود . دوباره منگ و مات توی خیابونها راه می رفتم . مثل روزهای یک شنبه که همیشه از خونه خانوم افخمی می اومدم بیرون هیچی توی ذهنم نبود . هیچی هیچی توی سرم نبود . بدون هیچ احتیاطی از وسط هر چی خیابون بود گذر کردم . دارم تغییر می کنم . مثل مریم دارم یه انرژی عجیبی برای انجام کارها پیدا می کنم . دارم یکی یکی پله ها رو بالا می آم . دارم از سرداب ذهنم بالا می آم . کاشکی این شعر مریمو شنیده بودید . اون داشت پایین می رفت توی آب سرد ولی من دارم بالا می آم . یه بار مریم بهم گفت توی زندگی با ارزشتر از دوستی هیچ چیزی براش وجود نداره و من تصمیم گرفتم تا آخر عمر باهاش بمونم . منم دارم مثل اون می شم . زندگی بدون دوست داشتن هیچ معنایی نداره . با اینکه هنوز نمی دونم این طور دوست داشتن من درسته یا نه ؟ مریم همیشه بهم می گه تو خیلی مهربونی . نمی دونم . زیاد هم مهربون نیستم اما هر کسی که دوستش داشته باشم جور عجیبی بهش مهربونی می کنم . من کجاها دنبال یه پیامبر می گشتم . توی آسمون . توی دریا . توی ستاره ها . توی ابرها . روی زمین . در صورتی که پیامبر من داره توی قلبم بوجود می آد . باور کردم همه یه پیامبر توی قلبشون دارن که باید فقط بهش ایمان بیارن . فکر می کردم هیچ هدفی توی زندگی ندارم ولی نمی دونستم خود زندگی کردن هدفه . خیلیها بلد نیستند زندگی کنند . دارم یاد می گیرم زندگی کنم .

عشق . موسیقی ای وجود دارد که صدایی ندارد ؛ روح بی تاب این موسیقی خاموش است ؛ عشقی وجود دارد که بدن در آن محلی از اعراب ندارد ؛ روح در اشتیاق چنین عشقی بی صورت است . حقیقتی وجود دارد که شکلی ندارد . روح بی قرار چنین حقیقتی بی شکل است . بنابراین آهنگها راضی نمی کنند . بدنها راضی نمی کنند و صورتها روح را ارضا نمی کنند . اما این فقدان خرسندی ؛ این ناخشنودی باید درست فهمیده شود ؛ برای این که چنین فهمی سر انجام موجب استعلا می شود . پس صدا دروازه ای می شود به بی صدایی ؛ بدن راهی می شود به نا متعین ؛ و شکل به بی شکلی می رسد .
یک فنجان چای اوشو .