بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هم دلم می خواهد که تمام شود و هم دلم نمی خواهد .پائیز را می گویم .کارهایی که این چند روز توی دانشگاه کردم حالم را بهتر کرده است . می دانی همیشه ساعاتی که با بچه ها هستم خوب می گذرد . نگران نباش . امروز با مولود و اکرم به نگارخانه لاله رفتیم . ورک شاپ با یاسمین سینایی دختر آقای سینایی لذت بخش بود . با کاغذ و چسب چوب پرنده ساختیم و من در حالی که پرنده ام را می ساختم با دو تا خانم معلم آلمانی هم حرف می زدم . آنها معلم ریاضی و فیزیک بودند و من گفتم ریاضی کاربردی را رها کردم و حالا دارم صنایع دستی می خوانم . فکر کردند زبان انگلیسی می خوانم !پرنده ها را با خمیر کاغذ نوازش دادیم و سپردیمش به یاسمین خانم تا پنج شنبه اگر شد باز گردیم و رنگش کنیم . خوب بود . خوب خوب .دیروز هم روی کاغذ هم قد خودم دراز کشیدم و مریم قابوسی با مداد دورم را کشید . دستهایم به حالت اعتراض بود و پاهام در هوا . و بعد توی خودم را پر از نوشته هایم کردم . و خانم افتخاری پرسید حالا بهتری ؟ گفتم نه . گفت هنوز باید بنویسی تا خالی شوی . توی انگشتای دستهایم نوشتم همه می دانند که دستهای من از دستهای تو کوچکترند و نوشتم عاشق انگشتان جوهری فروغم و ...و کلی نوشتم ونوشتم .بی خیال و بدون فکر . این اتفاق هم خوب بود . خوب خوب .

برایم نوشتی:

سلام 

خوشحالم که داری میری کیش . خیلی بهت خوش بگذره .کنار دریا واستا ، اون دورا رو نگا کن ، تمرکز کن ، به هیچی فکر نکن ، بعد چشاتم ببند ، گوش کن به صدای آب ، تمرکز کن ، فکر هیچ چیزنکن، بعدش هر جا خواستی برو ، از اون گریزها که توی کتاب دیوانه بازی بوبن هست ، هی گریز ، هی گریز ، هی عوض بشو ، هی اسمتو عوض بکن ،من که هنوز تا آخرش نخوندم .

نمی دونم ، نیگا کن ، گوش کن ، تمرکز کن : یک جور مراقبه ، فرار کن ، یاد منم باش ، فارس و عربش برام هیچ فرقی نمی کنه ، خیلی دوسش دارم ، فرار که کردی ، گریز که زدی ، برو همون باغ که نازی نشونت داده بود ، آفتاب صلات ظهرم که بود تو می تونی توی همون خنکای ابری ِ خوب باشی ، گلا رو بو کن ، صلوات بفرست ، بشین حرف بزن ، روی اون نیمکتا ، با خدات، با هر کی دوس داری، با من اگر حوصله امو داشتی ، فکر کن بهت چی جواب می دادم ،یه بار رفته بودیم شمال با عموم ، دریاهاشون قابل قیاس نیست ، هر چی که خزر هم قشنگ باشه ، عموم می گفت کنار دریا ، روی ساحل ، نماز خوندن ثواب داره ،

روی کنار دریا نماز بخون ، از خدا همه چی بخواه ،ریز و درشت ، برای خودت ، مامان و بابات ،برای منم دعا کن ،

بعد باز چشاتو ببند ، بازشون کن جای دیگه ، می بینی بالهات دوباره در میان ، خدا به فرشته هاش می بخشه ،دوسشون داره ،

بعد پرواز کن ،

................

منم خوبم ، باور کن برادرم خوب باشه، تو خوب باشی ، خواهر و مامان و بابا و بقیه کسانی که دوسشون دارم خوب باشن ، منم بهترم ،به اینی که گفتم تازه رسیدم ، یا شاید دارم می رسم ،قبلا محور دنیام خودم بودم ، می گفتم بقیه به من چه ،حالا دارم چیز دیگه ای رو تجربه می کنم،

...............

ببخشید خیلی زیاد شد،

سفرت بخیر،

مراقب خودت باش،

8/18/2004

برایم نوشتی:

من زندم ، تا اطلاع ثانوی، تو هم زندگی رو دوست داری تا همیشه .

برایت می نویسم :

من از تو مردم

اما تو زندگانی من بودی

...

می نویسم

کجایی این همه سال و ماه من که تنهایی بر من می رود ؟ تا کی بغض را درگلویم خفه کنم و پنهانی در خوابهایم اشک بریزم . آیا حق من این بود ؟ آیا دوباره این دریچه گشوده می شود و تو به من لبخند خواهی زد ؟ آیا دوباره من را به خلوتت راه خواهی داد ؟ چرا ؟ باور کنم که همه چیز تمام شد؟آیا این همان تویی که برایم نوشتی اگر تو خوب باشی منم بهتر خواهم بود ؟

کاش بخوانی...

زمستان است

چقدر برف آمده ؟

آنقدر که همه در خوابی سنگین فرو رفته اند

و رویای ساحل طلایی دریاهای آبی دور را می بینند !

هر چه صبر می کنند خورشید بیدارشان نمی کند !

(شب هنگام آسمان سرخ است و روز تاریک )

و ناگهان

(همیشه برایم سوال است ؛گاهی چشمهایم بی دلیل از خواب می پرند؛ هیچ صدایی بیدارم نمی کند ؛شاید نیرویی خاص مثل دلتنگی یا شاید یک صدای بی صدا صدایم می زند؛ مثل امروز و تمام روزها و نیمه شبها که بی دلیل از خواب می پرم .)

با صدای جیغ خنده کودکان بیدار می شوند .

آنقدر برف آمده که گوششان یکسره سمفونی سکوت بوده

که حتی خنده های درخت کاج پشت پنجره را نشنیده اند ؛

و از فرو ریختن برف شاخه های پر برف هم بیدار نشده اند !

از صدای گیر کردن ماشین همسایه در برف

یا صدای بچه های مدرسه نرفته !

بیدار شده اند .

چقدر برف آمده !

آنقدر که گاهی دلت نمی خواهد پتوی گرمت را رها کنی

یا

آنقدر که دلت می خواهد پوتینهایت را بپوشی؛

دوربینت را برداری؛

با موسیقی فرو رفتن برفها ؛

برقصی.

به دیگران لبخند بزنی؛

بخندی (طوری که ردیف دندانهای سفیدت پیدا باشد ).

روی برف دست نخورده ؛

بدوی

درختان پر برف را؛

بتکانی

اولین آدم برفی پائیزیت را

به عاشقترین رهگذر هدیه کنی ؛

(-  تو ! عاشق ؛چه کسی هستی ؟ _ بلانش)

دلتنگ شوی ؛

به روزهای رفته .

امیدوار باشی؛

 به شبهای نیامده.

روزهایم پر شادی و شبهایم تنهایی و میانه روزهایم شادی و میانه شبهایم تنهایی.و روزهایم پر تنهایی شاد و شبهایم پر تنهایی غم .تنهاییهایم پر شادی و غم و بیشتر اشک و غم با هم . روزهایم شادیهای بدون تنهایی و گاه با تنهایی . تنهایی شاد و غمهای تنها .شبها و روزهایم بی تو و با تو . با تو بودن سخت است و بی تو بودن سختتر .اما اتفاق خاصی نمی افتد اگر تا ابد با تو نباشم . و تو هم هیچ گاه تنها نمی مانی و تنها نخواهم ماند .تن های تنها و تنهایی تن های تنها . من با یاد و خاطره ات شبهایم را روشن می کنم و تنهایی زندگی .

پ ن :نیلوفر جان پایان نامه ات را خواندم . ذوق کردم . مرسی.

گفتگو با سایه

صادق هدایت این بار به من زندگی بخشید . دیگر سیاه نمی بینم . و بوف کور دیگر تداعی کننده مرگ نیست . متشکرم آقای خسرو سینایی . فیلم خوبی بود .لذت بردم .

حالا جمله هایی که هزاربار خوانده بودم

و با کلمه ها درد کشیده بودم ؛ با آنها عاشق شده بودم و گریسته بودم بر تلخی تک تک واژه ها .

سایه ای شده بود و با من گفتگو می کرد .

می شنوم " انسان هیچ گاه از عشق تهی نیست و هرگاه از عشق تهی شود خود کشی می کند ."

آن پیرمرد خمیده  با آن دندانهای زرد و کرم خورده اش که موقع خندیدن پیدا بود ؛

آمده بود ؛ایستاده بود کناره کوه های شهر ری و کوزه رنگ می کرد و می خواند؛

بیا برویم می خوریم ...

 آن زن اثیری زنده شده بود .

و چقدر هم زیبا بود !

دلم می خواهد دوباره و هزار باره بوف کور را بخوانم و همچنین پیکر فرهاد عباس معروفی .

امروز زندگی بود . زندگی دوباره و هزار باره برای من .آغازی دوباره.

 

من و دلم هرگز نبوده ایم با هم تا یک بهار

و در زندگی من

نبوده است جز یکصد نو بهار

*****

من

میخ کفشم

از هر تراژدی گوته

دردناکتر است

*****

می آیی

عنق تر از عنق

می گزی پوست گوزن دستکشت را

می گویی :

راستی

خبر داری؟

دارم شوهر می کنم

بکن!

به درک!

خیال می کنی از پا در می آیم ؟

چه باک!

ببین

آرامم

آرامتر از نبض یک مرده!

*****

اگر می خواهید

حتی از نرم نرمتر می شوم

مرد

نه

ابری شلوار پوش می شوم

******

من از هر چه مرگ بیزارم

من عشقم زندگی است.

ولادیمیر مایکوفسکی

حال تهوع گرفته ام . شاید مال قهوه باشد . تازگیها بعد از قهوه سردرد می گیرم یا تهوع . تو این بار از فال قهوه ام فرار کرده ای . بیخودی دارم به حرفهای مریم  گوش می دهم . بی خودی دارم عادت می کنم که فنجان قهوه ام را بچرخانم و بعد مریم همانطور که دارد به سیگارش پک بزند بگوید . بگوید و بگوید و من هم زمزمه کنم قهوه های نیمه خورده . من و عشقی که واسه همیشه مرده .و این بار حرفهای تو می شود فال من . من تو را از دست داده ام و خودم خبر ندارم . دستهایم منجمد می شود . و با فشار بیشتری آدامسم را می جوم . در راه بازگشت قصه ام را برای مولود واضحتر از همیشه ها می گویم . خاطرات تلخ و شیرین . از اول . دلم می خواهد گریه کنم . گریه ای تلخ توی تنهایی خودم . توی تاریکی . دارم از دست زندگیم دیوانه می شوم . دلم می خواست زندگیم با بقیه متفاوت باشد اما نه این قدر بهم ریخته و غیر قابل پیش بینی . شاید حرفم مسخره باشد . شاید مال همه این گونه هست و من نمی دانم . تو داری می روی از آینده ام . هیچ فرصتی نیست . تا آخر امسال . نمی خواهم باور کنم . می گویم به فال اعتقادی ندارم . دلم نمی خواهد . نمی خواهد . نمی دانم . آشفته ام . نمی خواهم فکر کنم . می خواهم فرار کنم . تحملم دارد تمام می شود .لعنتی ...

چطوری با پائیز؟

با این پائیز که مهربانانه به میزبانی زمستان رفته است !

چطوری با برگهای ریخته شده ؟

با این برگهای قرمز که دانه های بلوری برف را بستر شده اند!

سایت مریم عزیزم حک شده است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!