بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ب مثل بزرگ

دیگر فرصتی ندارم .اتاقم به قول بابا مثل بازار کهنه چینهاست .حالا حتما فکر می کنی در حال تمیز کردن هستم اما نه . از هر جا رسیدم لباسهایم را در آوردم و مثل بچه ها پرت کردم . چرا می گویم مثل بچه ها که مامان روزی هزار بار به کارهای بچگانه ام می خندد و من باز هم همان بچه هشت ساله ام که روی تاب سوار است و تاب می خورد . سایه و آفتاب را می گذراند .آواز می خواند و موهایش را باد می دهد و در دلش جز دوست داشتن ساده هیچ چیز نیست .دوستی برای دوستی . این چند روز اخیر تازه این حرف را فهمیدم که چه معنای بزرگی می دهد و خوشحالم به خاطر داشتن دوستهای تازه و دوستان قدیمی که شاید مدتهای طولانی است ندیدمشان اما ذره ای از دوستیمان کم نشده است .بار سفر می خواهم ببندم . بروم .بروم به جایی دور . دور دور .که شاید گم شدم و دیگر باز نگشتم .اینها همه خیالات است . می دانم که ترس دارم از جایی ناشناخته و دلتنگم به خاطر از دست دادن چیزهایی که بهشان عشق می ورزیدم . نه عادت . که عادت چیز مزخرفی است . دلم می خواست بگویم که نباید بهم عادت کنیم و در تمام دوستی هایم عادت را کنار گذاشتم . سعی کردم کنار بگذارم .آخرین روز هم از دانشگاه استفاده کردم . چهار تا کتاب گرفتم .و پایان نامه یکی از دانشجوها را دیدم که بسیار برایم جالب بود . تاتری بود که در تلویزیون هم دیده بودم اما اجرای این گروه متفاوت بود !شاید این پست آخرم باشد . پست آخر یا پست آخر در سال هشتاد و چهار . دوست داشتم ورودی هشتاد و چهار باشم و به آرزویم رسیدم . و چیزی که این روزها به زندگیم رنگ تازه داده گلدان لاله ایست که سه شنبه خریدم . که شده است تمام عشق من به بیدار شدن . خوابیدن . حالا می فهمم حظ بردن یعنی چه ! بوی خاصی دارد و هفت گلبرگ سرخ سرخ که دلم را از شادی لبریز می کند . کاش می توانستم بهتر از این بنویسم که چه احساسی به گلم دارم .باید مواظبش باشم .امیدوارم وقتی به سفر می روم نمیرد . که امید برگشتن من به خانه باشد . زنده بماند .بماند .

 

الف مثل آزادی

روز خوبی را پایان می برم . قشنگ بود . خوب و عالی و هر چه کلمه های خوب !آخرین جمله ای که می نویسم: این خستگی را دوست دارم .رو به رویم میدان آزادی که در غروب فرو رفته .آسمان صورتی ابرهای سفید و قرمز !پشت سرم ماه نقره ای تعقیبم می کند . با حسرت نگاه می کنم . انگار اولین بار است که غروب را می بینم . پشت سرم کوههای سفید پر برف و رو به رویم برگهای تازه رزهای باغچه؛ درختهای شکوفه زده ؛خاک زیر و رو شده و پنجره های بی پرده . پشت سرم روزهای خوب . خاطره های دوست داشتنی . لحظه هایی که دلم نمی خواست تمام شود .تمام شد اما تاثیرش هنوز در من جریان دارد مثل رودی که می خواهد به دریا بپیوندد . صداهای دوست داشتنی . حرفهای دلپذیر . لحظه هایی که قاب می گیرم کنج دلم و برای همیشه جاودانه می شوند .لبخند می زنم و می نشینم . و گاهی چشمها را می بندم . خسته ام اما خستگی دلپذیر و خوبی است . و نوشته ای که می رود درون کارتهای تبریک عید .

ــ پشت سرم کوههای سفید پر برف

                               ــ روبه رو

                                           درختهای تازه شکوفه زده !

و اکنون

             شادی آدم برفی های آب شده؛

                                                       در دل بنفشه های زرد؛

                                                               بنفشه های بنفش.

درس امروز

استاد می خواهد ؛

عشق را بکشیم.

نه!

تصویر کنیم؛

نه !

می خواهد با نقطه عشق را نشان بدهیم.

در یک کادر.

و من مانده ام عشق چیست؟

همان دو دایره در هم رفته؛

پیوستن .

یا

دایره ای بزرگ که دایره ای کوچک را درونش دارد؛

احاطه ؛تسلط و شاید امنیت!

یا

دو نیم دایره که از هم دور می شوند؛

نرسیدن ؛دوری ؛انتظار.

یا

دو خط موازی که تا انتهای کادر می روند ؛

بی انتها؛

"سه قدم مانده...."

یا

دو نیم دایره بهم چسبیده اند ؛

مثل دایره ای که از وسط بطور عمودی تقسیم شده اند؛

یعنی تکامل !!!

یا

نقطه ساده ای که با یک نگاه آغاز می شود.

و آخرین جمله اش دوستت دارم ساده است!!

می هراسم؛

از عشق افلاطونی؛ لیلی و مجنون و ...

عشق چیست ؟

مانده ام میان نقطه ها؛

و یک جمله ساده.

هنوز دوستت دارم! 

بی اجازه

باز هم عجله دارم .انگار این اسفند همه من را عجله فرا گرفته است . دلم می خواست با دستهایت جلوی آمدن بهار را بگیری.زهی خیال باطل.من از پنجره درخت همسایه را ندیده بودم . ندیده بودم که چه با اشتیاق جوانه زده است . درخت کوچک باغچه پدربزرگ را ندیده بودم که حتی شکوفه های صورتی داده . شمشادها که برگ سبز نو برتن کرده اند !بهار آمده است و من دیر به فکر نیامدنش افتادم . همیشه قبل از اینکه اتفاق بیفتد ...هر روز که بیدار می شوم زودتر از زمانی که قرار است ساعت زنگ بخورد !و می شمرم و با عجله راهی می شوم به سمت آفتاب که با مهرش می تابد .بر من . بر اتاق تاریکم .بر شهرم . بر دوستانم .بر زندگیم .و دیگر خسته نیستم . خستگی سطحی ام با خواب شبانه رفته است . با رویاهای شبانه و دلتنگیهاش رفته .کتابها منرا خواب می کنند . کتابهایی که دلم می خواست بخوانم و حالا دارم تند تند می خوانم .خدا کند زنده بمانم و تمامشان منظورم تمام کتابهای کتابخانه را بخوانم .برای همین دلم نمی خواهد این جایی که دوستش دارم را از دست بدهم .

*می پرسم :دلم می خواهد بدانم ایران تا کجاست؟یعنی هر جا که دل آرش با تیرش رفته ایران است؟تمام هستی؟می گوید : به خاطر جاذبه زمین تیر دارد دور زمین می چرخد .می گویم:اما زمین با تمام کهکشان در حال حرکت است و به مبدا یا هر کجای دیگر که قرار است برسد می رود .پس ایران تا کجاست؟

ا س ف ن د ن ر و !

بیشتر نمی دانم . اما مگر فرقی هم می کند ؟ دانستن یا ندانستن .داشتن یا نداشتن . تنها چیزی که این روزها مشغولم می کند کارهایی است که باید انجام بدهم اما این باید را عوض کنم و بنویسم کارهایی که بهشان عشق می ورزم و حالا انجامشان می دهم .آنقدر خسته ام که شبها که باز می گردم به اتاقم دلگیریش من را نمی گیرد یعنی فرصتی برای دلتنگی پیدا نمی کنم مگر آن موقعها که قرار است چشمهایم را ببیندم و از لا به لای انگشتهایم ستاره ها را از آسمان ببینم و گوسفند های مزرعه نداشته ام را بشمرم و چیزی زیر لب بپرسم و بخوابم . از خستگی زود خواب می برد . از خستگی کمتر دلتنگ می شوم . و از خستگی خوابهایم ترسناکتر می شوند . و سایه ها بزرگتر و وهم انگیزتر !!خوشحالم که حداقل هنوز  مجبور به خانه تکانی نیستم . مجبور نیستم غبار بگیرم از خاطراتم و کتابهایم . دوست دارم همین طور آلوده به امسال بمانم . دلم نمی خواهد چیز تازه ای بخرم به جز لوازم کارم . دلم نمی خواهد فکر کنم که تعطیلات کجا بروم یا برایش نقشه ای بکشم . شاید این گونه از بهار فرار می کنم و هیچ اشتیاقی برای آمدنش ندارم .شعر هایم را نمی نویسم . یعنی فکر می کنم دیگر برای نوشتنشان فرصتی نیست . باید تند تند حرف بزنم . تا اینکه بخواهم رمزی حرف بزنم . باید محکم و مستقیم بگویم . دیگر حوصله مخفی کاری ندارم . چیزهای تازه ای یاد می گیرم . تند تند راه رفتن . پله ها را بالا پایین کردن . کتابخانه را می بلعم با پنجره هایش و کتابها و مجلاتش . استاده ها را می بلعم . حرف می زنم . و هر چه در دلم است می گویم . چقدر خوب که حرف زدن وجود دارد . دیروز دوباره برای دیدن پایان نامه یکی از دانشجو ها رفتم . این یکی بهتر بود و قشنگتر . دخترک کتاب می خواند . کتاب هشت ماه هیاهوی فاکنر . و هر بار که صحنه تاریک می شد جملاتش را طور دیگری بیان می کرد و پسرک هم همین طور ! همین طور پیش رفتند تا تصمیم گرفتند با هم به دیدن فیلمهای اولیه وودی آلن بروند و در آخر پسر پرسید تا همیشه عاشقم می مانی که دختر لبخند زد و تمام شد . به نظرم در یک رابطه گذشته مهم نیست . تو هر گونه می توانی که بخواهی آن را ترسیم کنی اما برای حال و شروع همه چیز واضح و روشن است . شفاف مثل شیشه و آینه . مثل آب . برای همین بود که آن صحنه را فقط یک بار اجرا کردند . اما گذشته اشان بود که می توانست هر جوری باشد !!و هر بار تکرار می شد . یکبار با لبخند . گاهی با بی تفاوتی . و گاهی با علاقه و احساس !دوست دارم . سه شنبه ها را و تمام روزهای که در این چند ساختمان قدیمی قدم می زنم و نفس می کشم برای همین می ترسم . گاهی می ترسم نکند خواب باشد و اینها همه یک رویاست . برای همین لحظه لحظه اش را می بویم. می چشم .می بلعم . می جوم و هضم می کنم و عاشقانه زندگی می کنم .دلم نمی خواهد این روزها که آسمان آبی گاهی ابری گاهی بادی بارانی و سرد است تمام شود . دلم نمی خواهد !

با عجله

می نویسم دلم نمی خواهد تمام شود . دلم می گیرد . واقعا می گویم . شاید باور نکنی . دلم می خواهد با دستهای بزرگت جلوی آمدن بهار را بگیری . من که همیشه عاشق پرده های شسته و پنجره های بی پرده بودم  امسال اصلا دلم نمی خواهد زمستان تمام شود . شاید چون برف نیامد . از آن برفها که کوچه ایمان بند بیاید . دلم آدم برفی می خواست .نه فقط یکی بلکه ده تا .شاید هم بیشتر . نمی دانم . سرم را گرم کردی به چیزهایی که دوستشان دارم . به هنر و من دیگر تو را واقعا گم کردم . امروز به کتابخانه رفتم و نوشتم . نوشتم تا خسته شوم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم . و بعد اجرای پایان نامه یکی از دانشجوها را دیدم . برایم خوب بود . برای دو روز اول خوب بود . و همه اش می ترسم . نکند اسفند لعنتی بگذرد و تو را نبینم . شاید فصول زیادی بگذرند اما نمی خواهم امسال را از دست بدهم . نمی دانم چرا . دلم می خواهد لحظه لحظه اش را ببلعم . روزها شادم و شبها کابوس می بینم .شاید مثل دیگران یا نه متفاوت . نمی دانم . امروز عاشق ایران شدم . و به ایرانی بودنم افتخار کردم که فرهنگ غنی اش هیچ گاه از بین نرفته با گذر زمان و ادیان و جنگها هنوز همان ایران است و به قول استاد درس حجم سازی مثل جیوه می ماند همه چیز را درونش حل می کند و همه چیز ایرانیزه می شود و چقدر ما رابا خودش به دوردستهای این سرزمین بزرگ برد . درختهای خشک دارند جوانه می زنند اما من ... می ترسم که برای همیشه تمام رویاهای شبانه و دلتنگیهایم را با آمدن بهار از دست بدهم . می توانی جلویش را بگیری؟

*شاید می خواستی

گنجشک دلم را نپرانی !!