بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

غافلگیرم می کنید ، این برای من که به مرض دلتنگی دچار شده ام ، خوب است ، 

شما قرصی سراغ ندارید که دلتنگی خون را پائین آورد ؟

هیاهو

از عشقی که در وجود تو هست نیرو می گیرم و بر همه فکر هایم که از دوست نداشتن نشأت می گیرد غلبه می کنی، دیگر باور نمی کنم مردی زنی را واقعی دوست بدارد ، اما شما دو نفر کمی محاسباتم را به هم می زنید ،   

دیروز توی دانشگاه هیجان و شادی و اندوه و دلتنگی و همه چیزهای خوب و بد با هم قاطی بود ، پایان نامه ام تصویب شد ، خیلی سخت نبود ، سخت نگرفتم و خوب دارد پیش می رود . 

با خودم با صدای خسرو شکیبایی شعر انار را می خواندم و می گفتم انار عاشق ترین میوه هاست ، ترش و شیرین و ملس ، مثل عشق ، 

دیروز بچه های رشته سینما وسط حیاط ساعت یک و نیم بعدازظهر بست نشسته بودند ، به خاطر اینکه دانشگاه می خواست رشته سینما را حذف کند مثل رشته موسیقی و صنایع دستی که دیگر دانشجویی نمی گیرند . اما بالاخره راضی شدند که سینما همان سینما بماند و من خوشحال شدم .  

دیروز اصغر فرهادی عزیز مهمان دانشگاه ما بود ، به خاطر پایان نامه سید وحید حسینی که فیلمی از پشت صحنه درباره الی بود ، فیلم خوبی بود ، همه چیز درباره الی روشنتر و روشنتر شد ،اما  از نقدهایی که بازیگران درباره خود الی داشتند خوشم نیامد ، بقیه فیلم دوست داشتنی و خوب بود ، 

توی راه بازگشت مثل همیشه مخ ممل را خوردم با حرفهایم ، این روزها تند تند دلم برایش تنگ می شود و بیشتر دوستش دارم ، 

فقط به خاطر دیدن ن به عروسی رفتم ، راه رسیدن به هتل شیان را دوست داشتم ، راه پیچ در پیچی که شرق تهران پیدا بود ، ن گفت سریال زنان خانه دار برایش خیلی جالب است ، انگار اخلاق همه مردم دنیا یک جور باشد ، حسادت و خیانت ، عشق و مهربانی همه جا وجود دارد ، فقط صداقت است که اینجا کم است ،حرف زدم و حرف زدم و او گوش داد ، 

قرار شد چهارشنبه برای دیدن شهاب باران برویم بام تهران ،  

همیشه بعد از عروسی که می آیم مزخرف می شوم مثل دیشب ،

زندگی جای دیگری است میلان کوندرا خوابم می کند ،

دوست قدیمی ام من را به یاد نمی آورد . من دوست قدیمی ام را به یاد نمی آورم . 

کمی ترسناک است .

هی نوشتم حالم ازت بهم می خورد ، ازت متنفرم ، خیلی بی معرفتی ، هی پاک کردم ، هنوز همه چیز بوی تو را دارد ، همه جا ، یادآور توست ، و من دیشب حالم بد شده بود ، از این همه یادآوری بی رحمانه دلم و کاغذ پاره هایی که نگه داشتم ، نمی دانم برای چه وقت ، روی کارت تبریک تولدم را برای هزارمین بار خواندم .تازه بعد از چهار سال فهمیدم خودکاری که باهاش  نوشتی ،داشته تمام می شده ،همه آنها را بزور نوشته بودی ، هی فحش می دادم به خودم به تو و این روزهای سگی .

برای کودکی باقی مانده در درونم 

بادکنک می خری؟ 

دلم یک عالم بادکنک های رنگی می خواهد که نخ بلندی داشته  باشند تا از بالاترین نقطه شهر آنها را رها کنم . 

دیروز 

بعد از خرید کتاب جنبش های هنری قرن بیستم که رنگ جلدش سبز خوش رنگی شده ،و حسابی به ذوقم آورد ،بعد از پیاده روی طولانی تا قهوه فرانسه ، و دیدن آن زن مست پای برهنه توی پیاده رو که روسری اش را برداشته بود و سیگار می کشید و لیوانش خالی شده بود ، که حسابی باهاش حال کردم ، بعد از خوردن بستنی های رنگی با راضیه و ساناز توی قهوه فرانسه و چرپ و پرت گویی های من ، بعد از گذشتن از جلوی دانشگاه تهران و به یاد آوردن روزهایی تلخ از خرداد و تیر ، بعد از خداحافظی ، بعد از بالا رفتن از خیابان کارگر و پیچیدن یک بغض بی دلیل ،بعد از سواری گرفتن از اتوبوس ، بعد از همه این بعد ها ،  

شاید روزی دلم برای این بعدها خیلی تنگ شود .

دم صبح

روی شنهای نرم کنار ساحل اقیانوس می دویدم ، انگار که دنیا را به من داده باشند ،پاهایم خیس نمی شد ، فقط توی شنهای نرم و طلائی فرو می رفت ، روی آب راه می رفتم ،  

و در آسمان آبی دو تا قایق شناور بود که در بادبانهایشان باد جریان داشت . قایق پرنده . 

سبک و شاد . مثل بچگی هایم .

مثل ترم اول

سر کلاس نفس تنگی داشتم ، نمی دانم چرا اما نفسم بالا نمی آمد . حرف می شنیدم و باز هر چقدر صاف می نشستم و راست می کردم کمرم را اما باز نفسم بالا نمی آمد . دلم آنقدر تنگ بود که حد نداشت و فقط  به صدا گوش می دادم .تمرکزم کم بود . دلم می خواست سرم را روی میز بگذارم و به صدا گوش دهم .  

اما حیف بود که مهربانی نگاه و نفس را با هم از دست بدهم .  

خوب بود ، با اینکه توی دلم رخت می شستند اما عالی بود .

صدای تو کم است

صدایش که توی گوشی تلفن می پیچد ، تمام تنم می لرزد ، مثل وقتهایی که سردم است . سوال می کند ، جواب می دهم . و آخر سر مثل همیشه ها که خیلی وقت بود برایم حرف نزده بود ، شروع می کند و این بار می گوید من امید دارم . من دلم روشن است که اتفاق خوبی در پیش است و من قند توی دلم آب می شود و برای رسیدن به هدفم مصمم تر می شوم . می پرسد خوشحالی؟ می گویم خوشحالم . جواب می دهد ازخوشحالی تو خوشحالم . 

صدای غریبه که تو فضا می پیچد با صدای تو مقایسه اش می کنم ، بی اختیار . بدون هیچ قصد و غرضی .نمی دانم چرا اما یاد صدای تو و حرف زدن تو می افتم .تو کلمات را قشنگ می گویی طوری که لازم نیست توی ذهنم حدس بزنم چه گفتی . و لازم نیست هی بگویم چی ؟ بله ؟و آهنگ صدایت زیباست . 

نمی دانم چرا در ذهنم دنبال صدا و نگاه آشنای تو می گردم .

روزانه

از اینجا که محل کار من است ، وقتی پنجره هایش را صبح باز می کنم ،نور می ریزد و هوای خنک پائیزی . صورت ترانه علیدوستی در فیلم درباره الی روبه رویم ظاهر می شود و صدای جیغ بچه های مدرسه دخترانه آن طرف خیابان می پیچد توی گوشم .  

مردمان متفاوتی اینجا می آیند ، شاد ، غمگین ، معترض و عصبانی ، مهربان و با دقت ، عجول و بی حوصله و گاهی مرمانی که مال این کشور نیستند . 

فرصت سر خاراندن ندارم . 

اینجا همه چیز تحت کنترل است ، دوربین ها ما را می پایند و شنودهای تلفنی به راهند .خوب است که فکرم را نمی توانند بخوانند و دلتنگی هایم را نمی فهمند . 

هیچ چیز مانع من نیست . هیچ چیز نمی تواند مانعم باشد .نمی گذارم چیزی مانعم شود برای رسیدن به هدفم .