بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زن دلش هری ریخت پائین . مرد دستهایش را گذاشته بود روی دستهای یخ زده زن . پرسید چت شده ؟ چرا دستهایت یخ کرده ؟ صدایی از ته گلوی زن شنیده شد : نمی دونم .هیجان داری ؟ و زن نمی دانست که این هیجان است یا دلشوره ؟ و هیچ نگفت .  مثل دختر بچه های کوچک روی پاهای مرد نشسته بود و مرد از پشت آغوشش را تنگتر می کرد . زن می خواست صورت مرد را ببیند . برگشت . به صورت مرد نگاهی انداخت . لبخند کمرنگی زد .مرد به سمت زن آمد و لب هایش را به لبهای زن چسباند و مدتی طولانی لبهای زن را بوسید .

موومان دوم

قبل ها قصه آن زن را کجا خوانده بود ؟ هر بار به مغزش فشار می آورد یادش نمی آمد . اما اینبار چیزی یادش آمد ، مچ دست زن ، چون یکبار با خنده به زن گفته بود نیگاه کن . مچ دستت اندازه یک بند انگشت شست منه . و بی اختیار به انگشتهایش نگاه کرد .

آنقدر پیر و فرتوت شده بود که گاهی داستان زندگیش را با تمام داستانهایی که خوانده بود قاطی می کرد . دستهایش چروک خورده بود و کمی می لرزید.چین های صورتش ، دور چشمها ، موهای یکدست سفیدش همه و همه نشان می داد که دیگر پیر شده ، اما چه کسی می داند در جوانی چه دستهای با مهارت یا چشمهای تیزبینی داشته .شاید هم چشمانی که خوب می فهمید و می توانست فکرهایی پنهان را درون قلبها بخواند ..شاید آنقدر نفوذ داشته که کسی جرآت نمی کرده خیره به او نگاه کند .شاید دلهایی را لرزانده و عاشق و دیوانه خود کرده .

عصر تابستانی گرم بود و نشسته بود در خنکای عصر توی حیاط آب پاشیده شده  .و خیره شده بود به کوهها . به کوههای بلند روبه روی خانه اش . خانه اش روی بلندی نرمی بود که از آنجا می توانست شهر را با کوههای اطرافش ببیند .دلم می خواست از کوههایی که می دید برایتان بگویم اما خیلی لجباز است . هر چه می گویم باباجان بگو که این کوهها چگونه اند می گوید من کار دارم بیا خودت ببین چطوریند ؟ می گویم : آخه شما چیکاردارین ؟ همین طور لم دادین روی این صندلی . مگه خرجی داره ؟من چطوری بیام اونجا که شما هستین ؟ باید لباس خیال تنم کنم . می گوید : خب بکن . شنیدن کی بود مانند دیدن . انگار حاضر جواب هم هست و فعلا ً دست من را توی حنا گذاشته است .