بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

میخواهم با کسی بروم که دوستش دارم

نه ، هیچگاه بدم نیامده ، از رنگ و رنگ آمیزی و مانتو های رنگی و روسری و عاشق دامنهای رنگی رنگیم که هیچگاه نپوشیده ام اما ...

بوی اریکه ایرانیان می داد ، شاید هم بوی میلاد نور ،بوی ذرت مکزیکی که پر از قارچ و فلفل باشد یا بوی عطر ِسال ، بوی کفشهای پاشنه بلند و موهای رنگی رنگی ، بنفش ، صورتی و کاهی ، موهای لخت و رها شده از پشت شال رنگی ، بوی مانتوهای سبز بدون دکمه می داد ، بوی پیتزاهای قیفی که تازگیها توی اریکه باز شده یا بوی آیس پک ، گاهی از رفتن به اریکه یا میلاد نور تردید می کنم ، شاید به خاطر اینکه این بوها را نمی دهم یا این بوها را نگیرم ، شاید نمی خواهم جزء افرادی باشم که این بوها را می دهند . وقتی که هر روز سر چهارراه می بینم که خواهر و برادری به ماشینها لنگ می فروشند یا مردی التماسم می کند ازش گل بخرم یا زنی که وزنه ای گذاشته یا بساط لیف و خودکارش را پهن کرده ، چطور می توانم بروم ؟ 

نشسته بودیم روی نیمکتهای خنک تاریک شده و ماه هم آن طرفها ایستاده بود و هی به من چشمک می زد و ما را می پایید که دست از پا خطا نکنیم و چای های داغمان را از فرط تشنگی فورت می کشیدیم و هی به همدیگر تعارف می کردیم که بخورید و می خندیدیم .پسری آمد و تمام لنگهایش را به تو فروخت و ما همچنان می خندیدم و می خوردیم و هیچ کدام نفهمیدیم تو با آنهمه لنگ چه کار کردی ؟

دیشب از تمام اینها گذشتم و رسیدم به دخترک که از خودم کوچکتر است که منتظر پائیز چه باوقار قدم می زد و عاشق قار قار کلاغ و برف و شالگردن است و تنها کسی است که مچ دستش اندازه مچ دستم است !