بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

علی معلم

دنیای تصویر مجله دورانی بود که ریاضی می خواندم، برای اینکه عشق فیلم بودم، هر وقت می شد مجله را می خریدم و می خواندم اما یک موقع تصمیم گرفتم نخرم و هربار که از جلوی دکه رد می شدم دلم قنج می رفت برای ورقهایش، بوی مجله اش، برای صفحه های آخر که فیلمنامه چاپ می شد، برای نقد فیلمها و ...

دنیای تصویر تمام نشد و ادامه داشت، حتی ویژه نامه صدسالگی سینما خوب یادم هست که اسمم را چاپ کرده بود، خب منم برای مجله نامه نوشته بودم و ده فیلم برتر خودم را انتخاب کرده بودم...

تا همین پنج شنبه که عهدم را شکستم و عکس روی مجله کسی بود که دیگر نیست. کسی بود که این سالها جشن حافظ را راه انداخته بود و با هر سختی بود هنرمندان را جمع می کرد، کسی که سعی کرد شیوه جدیدی از نقد را در مطبوعات سینمایی جا بیندازد. و حالا تمام صفحات مجله درباره اش بود.

آخرین بار در برنامه هفت در یکی از شبهای آخر جشنواره آمد، همان موقع که کاندیداها اعلام شده بود و صدای خیلیها در آمده بود.

کلی خاطرات جالب در وصف همین کاندید شدن و جایزه دادن جشنواره فجر تعریف کرد و من همچنان محو کت و شلوار سفید و انگشترهایش بودم.

نشسته ام و مجله را می خوانم و فکر می کنم حالا حالاها جای خالیش در سینما پر نخواهد شد.

#علی_معلم روحت شاد.


آخرین جمعه

#اردیبهشت٩٦

روز جهانی موزه

کتاب فروشی قدیمی پشت ایستگاه اتوبوس شهرک کرکره اش را کشیده بود و تویش خراب بود، خرما فروشی در کار نبود، همان پسری که همیشه می ایستاد پشت کوهی از خرما و همه دخترهایی که سوار اتوبوس می شدند را دید می زد، دیگر نبود. مغازه گل فروشی سر نبش کوچه بالای ادوارد براون دیگر پراز گلدان های سبز نبود، رازقی نداشت، کاکتوس نداشت. گلدانهای خالی داشت و خاک گل. مرد گلفروش بسیار لاغر و تکیده شده بود، همان که ازش گلدان رازقی می خریدم دانه  ای پنج هزارتومان، معلوم است از بیماری رهیده اما دیگر شاداب نیست، گلدانی ندارد، بذر سبزیجات داشت و چندتا قلمه و سنگفرش مغازه اش پیدا بود.

حدود ده سال یا کمتر که نرفته بودم موزه فرش، یکبار با استاد یاوری و یکبار هم خودم برای کارهای پایان نامه ام. تغییر کرده بود، فرشهای منطقه کردستان را برده بودند برای تعمیر و مرمت، باید کاور آبی می پوشیدیم و داخل موزه می شدیم، فرشها کمتر شده بودند اما بیرونش همانقدر سرسبز و خرم بود، همان درختان تناور و بلند. همان درختان ردیف کاج تا انتها هنوز بودند.

موزه معاصر هم پر بود از بازدید کننده، دانشجوها و چند سری دانش آموز با معلمهایشان که فرانسه حرف می زدند.

خیلی از تابلوها بسیار آشنا بودند و بعضی هم تازه، 

مثل همیشه دم کتابفروشی ایستادم به تماشای کارتها، و چندتا کارت انتخاب کردم. مرد فروشنده اینبار از دخترک خوشش آمد و یک کارت بهش داد. و پرسید چند ساله است؟

و آن کارتی که دوست داشتم ، زن قرمز پوش را تمام کرده بود.همان نقاشی زنی که روی پوستر نمایشگاه هم بود.


زمان گذشته دیگر در خیابان جاری نبود.خیابان کارگر، بلوار کشاورز ..



آخرین پنج شنبه

اردیبهشت٩٦

اینکه تو جریان داری وجود دارد، 

نمی دانم تنهایی یا تنها ماندی!

اما هستی گاهی مشخص است گاهی هم نامحسوس.

و من دلم برایت هر بار تنگ می شود.