بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پل مدیریت

مرد وارد اتوبوس شد و کیفش را باز کرد روی زمین، 

شال دارم، شالهای رنگی دوازده تومنه مغازه رو میدم پنج تومن، هیج جا این قیمت نمیدن.

رنگهای مورد علاقه ام را روی سر دختر جوانی دیدم و از دوستانش پرسید بهم می آید؟

فیروزه ای و سرخابی

خردلی و صورتی

آبی و قهوه ای

سبز و نارنجی

و همین طور دختران جوان و زنها دورش را گرفتند و رنگ به رنگ امتحان کردند، باد می زد و شالها که در بسته بندی کاغذی رول شده بودند، خنکشان می شد.

من امروز بعد از مدتها به کارگاه چوب سر زدم،

سوار بی آر تی شدم و با دخترک و صاحب کارگاه که دوست نزدیکم است به سمت کارگاه روانه شدیم.

شاید برای دیگران سخت باشد که بچه نزدیک به سه سال توی بغل و کوله روی دوش این طرف و آن طرف شهر بگردند اما من در حال تمرینم.

کارگاه بوی چوب می داد، بوی کتاب سمفونی مردگان، فقط نجارش یک دختر جوان بود و پنجره هایش بلند بودند که پر بود از الوار، تنه های درخت وتکه های چوب،

کارگاه، جوانی من بود که سپری کرده بودمش، و با چوب دو سالی سر و کله زدم اما چوب متریال من نبود، نمی دانم ، اما هر چه صاحب کارگاه بسازد و بوی چوب بدهد دوستش می دارم مثل هدیه تولدم که سورپرایزم کرد اما هنوز فرصت نصبش نرسیده.

تا پل مدیریت دخترک  خوابید و مرد چندتایی شال فروخت، دلم می خواست از همه رنگهاش داشتم و برای پنجره ام پرده ای می ساختم از شالهای رنگی.

شاید روزی درستش کردم بزودی.

زن روبه روی مرد فروشنده دوره گرد ناخنهایش را به دوستانش نشان می داد و مرد جوان انگار خجالت بکشد سرش را پایین انداخت.

پیاده شدم، پل مدیریت.

پل مدیریت هم قصه خودش را دارد، شاید روزی نوشتم.

و مرد هم با کیف پر از شالهای رنگی دوید بسمت اتوبوسی رو به جنوب 

و من دلم همه رنگها را می خواست.

دخترک  هنوز خواب است و من نزدیک خانه ام.

امروز اردی بهشت تمام می شود، یک روز نیمه ابری خنک، با باد و آفتاب.

حیف که تمام می شود اما برای من اردی بهشت خوبی بود.

به امید دیدار دوباره ات اردی بهشت دلبرم

#آخرین_روز_اردیبهشت٩٦

Lion

دلم می خواست که وقتی دخترک  خواب است یک فیلم را بدون دغدغه، کامل و راحت ببینم اما باز هم تکه تکه شد.

به هر حال فیلم قشنگی بود که بعد از مدتها به هیجانم آورد.داستان پسرکی هندی که در پنج سالگی گم می شود و سر از استرالیا در می آورد.

این فیلم داستان واقعی از زندگی این پسرک بود.

لحظات جالب فیلم جایی بود که وقتی مرد بعد از سالها دنبال مادر واقعیش می گردد،ثانیه های ناب کودکی اش به طور واضح زنده می شود و او در آن لحظه که به دنبال خانه اش در گوگل ارت می گردد، تمام خاطرات کودکی را به یاد می آورد.

کودکی رنگی و زیبایش را فریم به فریم دنبال می کنیم و بالاخره تا آخرین لحظات همان تصاویر او را از سردرگمی بیست و پنج ساله می رهاند.

و اسم فیلم باز هم در انتها مثل شوک دلپذیری برایم باقی ماند.

در طول فیلم صحنه های زیبای طبیعت هند و استرالیا هم آدم را به وجد می آورد.

بازیگر مرد همان پسرک فیلم زاغه نشین میلیون دلاری است که اینجا هم خوب و روان نقشش را اجرا می کند.

از فیلم لذت بردم و پیشنهاد می کنم ببینید.

#lion

علی معلم

دنیای تصویر مجله دورانی بود که ریاضی می خواندم، برای اینکه عشق فیلم بودم، هر وقت می شد مجله را می خریدم و می خواندم اما یک موقع تصمیم گرفتم نخرم و هربار که از جلوی دکه رد می شدم دلم قنج می رفت برای ورقهایش، بوی مجله اش، برای صفحه های آخر که فیلمنامه چاپ می شد، برای نقد فیلمها و ...

دنیای تصویر تمام نشد و ادامه داشت، حتی ویژه نامه صدسالگی سینما خوب یادم هست که اسمم را چاپ کرده بود، خب منم برای مجله نامه نوشته بودم و ده فیلم برتر خودم را انتخاب کرده بودم...

تا همین پنج شنبه که عهدم را شکستم و عکس روی مجله کسی بود که دیگر نیست. کسی بود که این سالها جشن حافظ را راه انداخته بود و با هر سختی بود هنرمندان را جمع می کرد، کسی که سعی کرد شیوه جدیدی از نقد را در مطبوعات سینمایی جا بیندازد. و حالا تمام صفحات مجله درباره اش بود.

آخرین بار در برنامه هفت در یکی از شبهای آخر جشنواره آمد، همان موقع که کاندیداها اعلام شده بود و صدای خیلیها در آمده بود.

کلی خاطرات جالب در وصف همین کاندید شدن و جایزه دادن جشنواره فجر تعریف کرد و من همچنان محو کت و شلوار سفید و انگشترهایش بودم.

نشسته ام و مجله را می خوانم و فکر می کنم حالا حالاها جای خالیش در سینما پر نخواهد شد.

#علی_معلم روحت شاد.


آخرین جمعه

#اردیبهشت٩٦

روز جهانی موزه

کتاب فروشی قدیمی پشت ایستگاه اتوبوس شهرک کرکره اش را کشیده بود و تویش خراب بود، خرما فروشی در کار نبود، همان پسری که همیشه می ایستاد پشت کوهی از خرما و همه دخترهایی که سوار اتوبوس می شدند را دید می زد، دیگر نبود. مغازه گل فروشی سر نبش کوچه بالای ادوارد براون دیگر پراز گلدان های سبز نبود، رازقی نداشت، کاکتوس نداشت. گلدانهای خالی داشت و خاک گل. مرد گلفروش بسیار لاغر و تکیده شده بود، همان که ازش گلدان رازقی می خریدم دانه  ای پنج هزارتومان، معلوم است از بیماری رهیده اما دیگر شاداب نیست، گلدانی ندارد، بذر سبزیجات داشت و چندتا قلمه و سنگفرش مغازه اش پیدا بود.

حدود ده سال یا کمتر که نرفته بودم موزه فرش، یکبار با استاد یاوری و یکبار هم خودم برای کارهای پایان نامه ام. تغییر کرده بود، فرشهای منطقه کردستان را برده بودند برای تعمیر و مرمت، باید کاور آبی می پوشیدیم و داخل موزه می شدیم، فرشها کمتر شده بودند اما بیرونش همانقدر سرسبز و خرم بود، همان درختان تناور و بلند. همان درختان ردیف کاج تا انتها هنوز بودند.

موزه معاصر هم پر بود از بازدید کننده، دانشجوها و چند سری دانش آموز با معلمهایشان که فرانسه حرف می زدند.

خیلی از تابلوها بسیار آشنا بودند و بعضی هم تازه، 

مثل همیشه دم کتابفروشی ایستادم به تماشای کارتها، و چندتا کارت انتخاب کردم. مرد فروشنده اینبار از دخترک خوشش آمد و یک کارت بهش داد. و پرسید چند ساله است؟

و آن کارتی که دوست داشتم ، زن قرمز پوش را تمام کرده بود.همان نقاشی زنی که روی پوستر نمایشگاه هم بود.


زمان گذشته دیگر در خیابان جاری نبود.خیابان کارگر، بلوار کشاورز ..



آخرین پنج شنبه

اردیبهشت٩٦

اینکه تو جریان داری وجود دارد، 

نمی دانم تنهایی یا تنها ماندی!

اما هستی گاهی مشخص است گاهی هم نامحسوس.

و من دلم برایت هر بار تنگ می شود.