بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آدمها یک موقعی هستند و یک موقعی نیستند.

مرگ آنها را می بلعد.

وقتی به عکسهای دسته جمعی شان نگاه می کنم، وقتی زیر آبشار می روند و خیس خیس می شوند و از خنده روده بر شده اند، خوشحالم اما یکهو اشک می دود توی چشمانم.

تو کوشی؟

چقدر توی ذوق می زند جای خالی تو.

تو باید باشی اصلا که همه این شادی و خنده هاشان معنا و مزه دیگری بگیرد.

دقیقا یک دو نفره تو و فخری السادات در بینشان کم است. فقط و فقط همین.

این سفر همه چیز دارد ، خنکی، شادی و نشاط و سلامتی و عشق و لذت. اما تو را کم دارد.

میبینی چقدر زود آدمها نیست می شوند و ما بی رحمانه به زندگی بدون آنها عادت می کنیم.

به نشنیدن صدایشان و خنده هایشان.

به ندیدن صورت ماهشان.

ردیف ٧٦ بهشت زهرا یکی یکی مهربانترین آدمهای زندگیم را در خودش جای می دهد.

حالا جای تو بدجوری در جمعها خالی است.

چه می شود کرد؟

صدای تو را توی گوشم می آورم که یادم نرود،

جونم بودی

و چشمهایم را میبندم و صورتت را به یاد می آورم.

بعد از مرگ من چه کسی من را فراموش نمی کند؟

چقدر رویا و امید بود برای کل تابستان که تبدیل شده به تلاش برای رفتن. رفتن بهترین کار ممکن است. می دانم که برنخىاهم گشت حتی اگر بدترین حالت ممکن زندگیم باشد.

این طوری بهترین را انتخاب خواهم کرد.

آدمها غصه ای متفاوتی دارند. و وقتی تو آن درد را نداری درکش نمی کنی و نمیفهمی و هی می خواهی بگویی که این غصه نیست، درد نیست. اما درد هر چه باشد درد أسن و دردناک میکند قلب آدمی را.

من روزهایم را از دست نمی دهم. روزهای با دوستانم بودن، روزهای اینجا بودنم .


تمام تلاشم را می کنم که هر چه زودتر به خانه خودم برگردم. بروم و کمی دور باشم از همه.