بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شاخه کوچکی از گیاه پینه را به من هدیه می دهی . من با سرعت به خانه بر می گردم . پینه را در آب می گذارم ؛ تو گفتی تا ریشه بدهد . حالا او هم هر شب کنار دفتر خاطراتم حرفهایم را می شنود و رشد می کند . روزها پشت پنجره و شبها روی شوفاژ تا سرما نخورد . گذشته و آینده زندگیم مثل آب و هوای این روزهاست . مه گرفته . گذشته و آینده ای که در مه فرو رفته و من لذت می برم از اکنون . انگار آسمان پر از سوال شده است . سوالهایی درباره خورشید که گم شده است . و من لذت می برم از روزهای بی طلوع ؛ از عصرهای بدون دلتنگی غروب ؛ از زمینهای خیس و گلی ؛ از کوههای سفید . از سرما لذت می برم .چون دیگر تهی شده است . و شبهای بی پایان از سکوت و باران .(جشنواره غذا . روز جمعه . در مجتمع بیمارستانی محک . ۱۱ تا ۵ بعد از ظهر )
نظرات 7 + ارسال نظر
م.بهتاش چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 19:12 http://sunset.blogsky.com

من یه مدت یاس می زاشتم لای کتابم . آخه ... پینه چه شکلی هست حالا ؟
بهتون لینک می کنم . (رسمش رو بجا بیارید)

عمق چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 23:16 http://omgh.persianblog.com

پینه شکل دوستی است.دوستی که میاید آدم را می رساند و در راه فقط مکالمه است که وجود دارد...مکالمه ی دو دوست که پینه شکل دوستی شان است...

شین چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 23:57 http://forough.blogsky.com

سلام!
‌آری! روز خوبی بود که گذشت و شبی که دیشب بود، اگر بدانی که ...
نوشته‌هات رو خوندم، قبلا هم از این برا اومده بودم، اما خیلی عادت به رد پا جا گذاشتن نبودم! حالا کمی ...
و واقعاْ چه شب هایی‌اند شب‌های بی‌انتهای بارانی که در اون‌ها تنهایی و ...

بهار پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:41 http://khaatoon.blogsky.com

سلام بدون امضای عزیز .خوشحالم از اینکه لذت میبری از حال.همه عصر هات بدون دلتنگی غروب باشه ...بهار....

انیتا پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 22:51

پینه؟!؟ نمی دونم چه شکلی یه...مثل پامچال که نیست،نه؟ یا بنفشه ی افریقایی؟!؟
من هم (در ادامه ی میم بهتاش) همیشه یاس های حیاطمون رو جمع می کردم و می ذاشتم روی میزم... یادش به خیر (یادم رفته بود!!!)
و چقدر نیلوفر بنفش و ابی و سفید و دورنگ می کاشتم... واااااای
......
غذا؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جشنواره داره؟!؟!!!!!!!!!!

پینه یه گیاه با برگ سبزه . نمی دونم که گل داره یا نه . هنوز تازه ریشه داده . منم گل ها رو لای کتاب می ذارم . یاسهای مامانم هم همین طور. بچه بودم گردنبند درست می کردم .
و در مجتمع بیمارستانی محک برای بچه های سرطانی این جشنواره رو راه انداختند . به نفع اونها غذا رو می فروشند .

علیرضا جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:31 http://tanhaie.blogsky.com/

به من هم سر بزن - من تنها هستم

انسان مه الود یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:11 http://ensan.blogsky.com

می خواستم بپرسم پینه دیدم توضیح دادید اینجا. ولی چکار جالبیه این جشنواره هایی که به نفع بیماران یا نیاز مندان می گذارند. چند تا کنسرت خوب هم گذاشتند .امیدوارم ادامه داشته باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد