بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

لپم رو به شیشه پنجره اتاقم می چسبونم . همان طرفی که دندونم درد می کنه . آروم می گیره . هنوز هوا ابری و مه آلوده . خوابم نمی بره . از توی کوچه صدای شادی می آد. یکی بلند می گه به افتخار عروس و داماد . و صدای دست زدن ممتدشان را می شنوم. بعد فکر می کنم امشب چقدر قشنگه و اشکهام از گوشه چشمهام می زنه بیرون. بعد آروم می رم که بخوابم . اما خوابم نمی بره . نمی تونم با بینی نفس بکشم و دهنمو باز می کنم . از هوای سرد دندونم دوباره شروع می کنه به کوبیدن . لذت می برم از دردش . و بازم چشمهام خیس می شه . بعد از چند دقیقه می فهمم که اشکهام پاک شدند . انگار کسی اومده بالای سرم و اشکهامو پاک کرده . خوابی نمی بینم . واقعیت کنارمه . با صدای بارون از جام کنده می شم و ساعت ۵ صبح شده . بیدار می شم . صورتمو می شورم و به یه جایی خیره می شم و هی حرف می زنم . دعا می کنم . درد دندونم آروم شده . دیگه بیدارم . خسته ام ولی مجبورم برم بیرون . زیر این بارون . یه مسیری رو می رم و بر می گردم و موقع بر گشتن عاشق کوهها می شم . و از وضوح سفیدی به شوق می آم . به خونه می رسم . هیچ کس نیست . سعی دارم بخوابم ولی نمی شه .
نظرات 1 + ارسال نظر
بارون جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 15:07 http://baroon.blogsky.com

من هم تا صبح بيدار بودم ... صدای باران عجيب آرامش می‌داد !
چه خوب که هنوز کوه و آسمون طعم عشق ميدن برات ...
عاشق بمونی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد