بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

من فاطمه ام . یا نه .. ویرجینیا *.همان که روی آب راه می رفت و می رقصید . من دخترکم . همان که در تاریکی تو را صدا می رد . چه فرقی می کند . همان دخترک کبریت فروشم که آخرین کبریت خاطراتم را روشن کرده ام و در آستانه مرگی سردم . فاطمه برای پر کردن جامهای شراب که از زنده ماندن بیهوده شده بود یا ان دخترک خسته تنها که شبها کسی نیست اشکهای دلتنگیاش را پاک کند . یا آن دختر نشسته نزدیک پنجره از انتظار موهایش سفید شده و دستانش ناتوان گشته . من همانم که شبها خواب نام تو را می بینم . چون تو دیگر جز یک نام نیستی . صدایم می زنی از پشت اتاق شیشه ای سرد ؛ ویرجینیا ؛ و می بینی که روی زمین خیس و یخ زده پر از برگ دراز کشیده ام و دارم کتاب می خوانم . یا بر لبه استخر راه می روم و آواز می خوانم . هر چه دوست داری صدایم بزن . دیگر فرقی نمی کند . دیگر برای قلبم فرقی ندارد چه صدایش کنی زیرا حجم دوستی او را از قفس تنم آزاد کرده و دیگر بی نام و نشان گشته . چه قلبی پیدا کرده ام !! دست نیافتنی !! حتی دست خودم هم بهش نمی رسد .
۱:۲۵ بعد از ظهر ۱۰/۲/۸۳
* از این داستان خیلی خوشم می آد .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد