مادر بزرگ سلام !
خانه ات اینجا کنار باغچه قبرستان و من آنجا در این شهر پر تلاطم پی مرگ سگ دو می زنم .تو آرام خوابیده ای . شاید هم می دانی هر کدام از ما چه می کنیم ! هفده خرداد بود که من در کنار جسم بی جانت داد زدم راحت شدی و حس کردم چقدر دلم برای صورت مهربانت تنگ خواهد شد .تو رفتی در قاب عکس و من فکر کردم اگر عکس خودم را در قاب بگذارم زودتر پیش تو خواهم آمد . اما این طور نشد . سرطان ذره ذره تو را از ما گرفت . و همه گفتند خدا اینطور خواسته . من هیچ نمی فهمیدم . من فقط فهمیدم تو از سرطان نمردی . تو از بس مهربان و فداکار بودی مردی . هیچ کس قدر تو را ندانست . حالا که چهار سال گذشته از نوه هایت فقط من اینجا هستم .و بقیه تو را فراموش کرده اند .شاید هم نه . به هر حال برای دیدنت نیامده اند .شاید تا چند سال دیگر من هم مثل بقیه تو را از یاد ببرم.
دیدی آنهمه مهربانی فایده ای نداشت .همه فراموشت کردند . یادم هست وقتی مردی همه از تو تعریف کردند . من مثل تو خوب نیستم و سکوت را ترجیح می دهم تا حرف . حرف مردم به هیچ دردی نمی خورد .مثل دلسوزیهای احمقانه اشان . امروز که می آمدیم اینجا به حیاط رفتم و برایت از مارگاریتهای باغچه چیدم . مامان گفت : گل می خریم . او هم فراموش کرده خانومجون عزیز و دوست داشتنی اش عاشق گلهای باغچه بود .
تو سواد نداشتی اما جانمازت از ترس دوزخ پهن نبود .و همیشه بوی گل یاس می داد .
هنوز دیر نشده .صدایم بزن و برایم دعا کن که زودتر از این تن که مثل تو می خواهد مهربانی بورزد خلاص شوم و آرامش گمشده ام را بیابم .
***
از خفن
امتحانی بر گشته ام .
بابا ! آخه چرا اينو ميگی؟ يه پس گردنی بزنم بهت؟ ناراحتم کردی.
نمیدونم ارزو کنم ارزوتو یا نه اخه اینجوری یه ادم از مهربونای عالم کم میشه
واااااااااااااااااااااااااااااااااااای....این حرفا چیه تو همش میزنی آخه!!! :(
تو که ماه بلند آسمونی منم ستاره می شم دورت رو می گیرم...بوس...مردن رو فعلا بی خیال فائزه جونم!
.... بهتره سکوت کنم. چون ...... نمیدونم.