نوشتی باید این هفتگانه را تمام کنی تا همه چیز تمام شود .
سرم سنگین است .گیج و منگم . سخت نفس می کشم . و گوشهایم گرفته است . صداها را خوب نمی شنوم . می دانم این حالت به خاطر قرصهایی است که این چند روز برای خودم تجویز کرده ام . دیشب خوب نخوابیدم . باران نمی گذارد . انگار کسی پشت پنجره اتاقم با سطل آب می ریخت . ترسیده بودم . پس این بارانهای طوفانی کی تمام می شود تا راحت بخوابم .دیشب در مهمانی به خاطر سرما خوردگی نتوانستم نازی و رمینا را ببوسم . نازی که تازه از سفر برگشته بود و چقدر هم حرف داشت و هنوز هم دارد .و رمینای توپولوی مو مشکی که دو هفته دیگر چهار ماهش می شود . دلم برای لپهایش ضعف می رود . زمان دیگری نبود سرما بخورم ؟ چقدر کلمه در ذهنم بود اما همه اشان تا صبح یادم رفت . از تب دارم می سوزم .
نوشتی چقدر آدمها کوچکند .چقدر دنیا کوچک است .
صبح خواب بستنی های رنگ و وارنگ می دیدم که هر چه می خوردم مزه اشان را نمی فهمیدم . سرمای دیشب مثل سرمای زمستان بود . تو یاد من افتاده بودی . به خاطر باران .صبح دلم می خواست گریه کنم .بالاخره صورتم خیس شد . و راحت شدم .
نوشتی چقدر گریه کردن سخت شده است .باید نزد دکتر بروی .
آره آدمها کوچکند.. و دنیا کوچک است ... اما گریه کردن ، سخت یا آسان گاهی تنها راهی ست که باقی مانده ...
چه اتفاق بدی!!!
سرماخوردگی اونم تو تابستون!
موفق باشی
crying is hard? well it depends where and in front of who and for what, eh?!?!
anita