بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آره ؛ اشتباه می کنم . و تمام زندگی من پر شده از این اشتباهات که حالا به اینجا رسیدم . به یه بیماری که فکر می کنم تو هم توش مقصر بودی . تو اومدی یه چیزهایی گفتی که نه سیخ بسوزه نه کباب ! اما نمی دونم ؛ قربانی شدم . چون دوستی از نوعی که تو می گفتی بلد نبودم . ولی حالا یاد گرفتم . توی قانون تو معنی کلمه ها با هم فرق داره . عصبانی نیستم . ناراحتم به خاطر روزهای خوبی که با هم داشتیم و بعضی وقتها می شینم و غصه اشون رو می خورم . دلم می خواد  فریاد بزنم که گناه من چی بود ؟ جرم عاشق بودن اینه ؟ من دیگه تا آخر سکوت می کنم و حرفی ندارم . می دونی که هنوز چقدر دوستت دارم و شبی نباشه که یادت نیفتم . این از حماقتمه . باید شروع کنم به خراب کردن کوزه ها . نگه داشتشون هیچ نفعی برام نداشت . باور کن . خواستی درمانم کنی اما زدی قلبمو ؛ روحمو و همه وجودمو داغون کردی . باز هم اشتباه می کنم ؟

بارون باز هم ببار.
........................
.............................
.................................

بازگشته ام .خسته . هلاک یک خوش گذرانی طولانی بی حواس . شناور شدن بی حد در سنگینی بی وزن آب . آبی بدون انتها . بدون سر و ته مثل قصه های بلند . برگشته ام ؛ از فرارهای بی وقت خودم . بازگشتم به خودم . به تاریکی و روشنایی کم خودم . از خودم فرار کردم و رفتم به سفری درونی که از خودم دور باشم . و در سفر درونی هم ؛ باز از خود خودم فرار کردم و شدم چیزی در میان خودی و بی خودی . و دیگر از من چیزی نماند و بی نام شدم .
حالا هر شب خواب می بینم که دیگر اسمی ندارم و خودم نیستم که از خودم هم فرار کنم و ماهی های رنگی کوچک از میان دستهام لیز می خورند . و هنوز روی آب شناورم و غروب خورشید را می بینم . و نور که ذره ذره می رود . و خورشید آنقدر خوشمزه است که دلم می خواهد مثل آب نبات قورتش بدهم . ماه هم نصفه نور می دهد و هر دو با هم هستند . در زمان بی زمانی که  یادم رفت چه روزی هست . شب و روز را گم کردم . مثل خودم که لا به لای ماسه ها فراموش شد .تا زمانی که ستاره ها در روشنایی صبح گم شوند بیدار بودم و زندگی بی خودم را تجربه کردم .
و فقط یکبار نبود که من گم شدم یا فرار کردم . چند بار دنبالم گشتند و من در جمع شب و سکوت و صدای دریا و هوای شرجی چسبناک و صدفهای شکسته ناپدید شدم . و چشمهام را بستم تا هیچ چیزی را نبینم . خودم را نبینم .
بازگشته ام . مجبور بودم برگردم . مثل روزی که همه باز می گردند . به خودم برگشتم . نمی دانم خودم هستم هنوز یا نه ؟ نمی دانم . آن روح افسرده هستم یا نه ؟ در آینه نگاه می کنم و می پرسم بالاخره رها شدی ؛ آزاد شدی ؛ پرنده شدی ؟ هنوز راه مانده تا رهایی ؛ آزادی ؛ و من باز گزیری جز گریز ندارم .